ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دلم باران میخواهد هوای مشهدت کردم
دوباره من کبوتروار هوای گنبدت کردم
زهرا سلمانی هرمزی
بیاامروزبامن قدم بزن
زیرباران بهاری
دورباش ازدلتنگیهای روزگار
تمام غصه هارادوربریز
بیا عاشقانه زندگی کنیم
وازتمام غمهادورباشیم
بیابامن زیرباران خیس شو
پناهم باش وتمام خستگی هایم راببر
چشمانم رامیبندم
صدای نم نم باران رابیشترحس میکنم
وقتی که زیرباران چترخستگیهایم باشی
وبوسه های شیرین یک عاشق زیرباران
راحس میکنم
آری بوسه های نم نم باران بوددرهوای بهاری
زهرا سلمانی هرمزی
سلام دختر زیبای رسول الله فاطمه جان
ای دختر زیبای بهار خوش آمدی از آسمان
صدایی از عرش می آید
انگار غزلی مرا با خود می برد
نام تو را قلم با قلبم می نویسد
قلم نام تو را با عشق ، زهرا می نویسد
بی اختیار میروم در غزلی
دست و پا گم میکند با یک قلمی
نشسته ام تنها باز هم شعری میبرد مرا با خود
هوای شعرم بهاری میشود با نامت فاطمه جان
نوکریه این سلمانی حقیر قبول بنما
میشه دعایم مستجاب کنی فاطمه جان
زهرا سلمانی هرمزی
شمع هر شب می گفت با پروانه اش
من چطور ثابت نمایم دوست داشتنم را
دل پروانه که خود بی تاب بود
من چه گویم با شمع از عمر اندکم را
فکر آن بودم که تو پروانه باشی من چو شمع
من ندانستم خودم پروانه هستم دور شمع
شمع آب میشد و می گفت منتظر پروانه ام
شمع بیچاره ندانست سوخته شد بال و پرش
شمع آب میشد و دیگر برایش اشکی نماند
او ندانست قطره اشکی ریخت بر پروانه اش
کسی از شمع سوخته حالش نپرسید
فقط پروانه بود با بال سوخته اش
زهرا سلمانی هرمزی
باز دوباره این دلم هوای شعر و خواندن کرد
باز دوباره این دلم هوای شعر و سرودن کرد
من دوباره در هوای این هیاهو گم شدم
من در این دنیای تاریک شبانه گم شدم
با خودم گفتم که تا کی شعرم را درقلب خود پنهان کنم
با خودم گفتم وقت است یک غزل بر پا کنم
این دل من مثل برگی در هیاهو بادی بود
با سرودن شعر خواندن غزلی بر پا شد
دل من تنگ نوشتن ندانم آن چیست
قلمم غرق سرودن ندانم با کیست
بگمانم قلمم با دل من همراز است
قلبم ترانه میسراید ومینویسد دستم آهنگ زیبایت
دوستان همه جمع بشویم بخوانیم بسرودیم
چند وقتی است که این شعله ی شعرخاموش است
زهرا سلمانی هرمزی
ازسکوت آغاز شدشعرمن
سکوت درساحل
مینگرم به دریای پرتلاطم
صدای موج سکوتم رامیشکند
وروشن میکنم باشعرم برق کل جزیره را
من فانوس نمیخواهم
زهرا سلمانی هرمزی
فکری امان نداد مرا
انگار غمی خانه کرد در دلم
کوچ کرد دلخوشی از من
غمی خنده های من را ازم گرفت
انگار در میان راه گم شده ام
دلم تا قسمتی ابریست
خدایا چه اخبار غمگینی
خبر از حال من میداد
قلم برداشت دستم را
به روی دفتر شعرم
نه حرف میزد قلم با من
فقط راه را نشان میداد
و غم از دور پیدا شد
میان دفتر شعرم
دل غمگین سلمانی
چرا او هی تکان میداد
خبر آورد از خواهر
که رفته آن عزیزت را
دلیل گریه ام این بود
که هی اشکم سرازیر بود
امان از دوریت خواهر
چه ها گویم چه ها خوانم
میان ما نبود خواهر
ولی شعرم تکان میداد
زهرا سلمانی هرمزی
اگرشعری سرودم من امشب
دلم تنگ است وسرگردان امشب
دوباره دل هوای کربلا کرد
دلم سوزنوای کربلا کرد
دلم ابری شدوازکربلاگفت
شبانه رازدل باآسمان گفت
چراکشتندحسین تشنه لب را
چراکشتندعزیزمرتضی را
که امشب آسمان شدبادلم دوست
سلمانی گریه کرده ازدل سوز
زهرا سلمانی هرمزی