یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هر روز سمتِ من خودش با مِیل می‌آید

هر روز سمتِ من خودش با مِیل می‌آید
از ذوق، اشکِ چشمِ من چون سیل می‌آید

طفلِ درونش زنده و شیطان و بازیگوش
با او قطارِ عاشقی بر ریل می‌آید

با لحن کودک با دل پیرم کُنَد بازی
شیرین زبانی‌اش به شرحِ ذِیل می‌آید:

می‌پرسمش با بی‌قراری: دوستم دالی؟!
ما بینِ لبخندش صدای خِیل می‌آید

احمدصیفوری

پاییز بود

پاییز بود
رز
دیر بیدار شده بود
غنچه ها
سراسیمه چشم گشوده بودند
زمستان شد
و من تمام غنچه های یخ زده را با قیچی
بریدم
همچنان که در گوشش
زمزمه میکردم
جمعه ، روز غسل کردن است
و بهار
فصل
برگشتن پرستوها
و شب
وقت اندیشیدن به کار روز
نگاه کردم
کفشدوزک لباس خال خال قرمزش را
به تن کرده بود
و سوار بر دوچرخه ی بالدارش
دست تکان میداد
همچنان که میگفت
باران
در راه است
و من دنبال چیزی میگشتم
جعبه ای که پر از خرده کاغذ های قدیمی ست
دستم به خوابی خورد
صورتش گل انداخته بود
و بالای تلی از خاک بلند میگفت
ریشه ام را در آغوش تو جاگذاشته ام


فرهاد بیداری

روبـرو،کـوه بـلنـد،پشت سرم دشمن و تیر

روبـرو،کـوه بـلنـد،پشت سرم دشمن و تیر
به یسارم، همه دریا ،و یمین جنگل وشیر

نـه شـنـا دانـم، و نــه کــوه بپیمـودم مــن
نه سـلاح دارم و نه پای فرار است ایـن پیـر

نـه مـروت به دل دشمن، و نه داد رسـی
نه غرابی است به دریا و نه یک ماهیگیر

نــه ره پپش، و نـه برگشت، مـرا منتـظرنـد
تــو‌ شـنو، داد نـهـان ،دادرس بـی تـاخیـر

تو بـه فریاد برس، داد زنم میشنوند
همه نـامحرم، وبسیار بباید تـدبـیـر

تو که، بی داد، توانی شنوی هر دادی
دادِ بی دادْ، زبـیـداد دلــم، را بـپـذیر

نه مرا مـرگ هراس است .هراس از تسلیم
زآنـچـه دانـی بـه چـه حـاجت بنمایم تقریر

گـو‌ توکـل، بـه خـداــت نـسـزاید بـه خــدا
دست تو بـاشد و، در دست بلا دستم گـیر!

محسن ستوده نیا کرانی

ای کاش در وجودت بذر مهربانی میکاشتم

ای کاش در وجودت بذر مهربانی میکاشتم
از درونت بدی،اندوه و نفرت را برمیداشتم
کاش توان از بین بردنت را در خاطر نااهلان میداشتم
بین تو و راه عشق فاصله هکتار به هکتار میگذاشتم
ذهنت رابرای یادآوری آن شب خوفناک به دار
می آویختم
چشمت رابرای اشک های بی اختیاربه ساز گوشه ی دیوار می آویختم
ای کاش صبح چشمانم عزیزی را نبیند
غریبه باشم کسی مرا نزدیک نبیند
مرا طوری از یاد برند گویا در آغوش خاکم
ماندن از من نخواهند گویا در آغوش بادم
پروردگارا ...
در دنیای پر مهرت کسی را برای دیدار ندارم
جایی برای ارام گرفتن با نخی سیگار ندارم
نقطه کوری برای زدن گیتار ندارم
مرحمی برای این قلب بیمار ندارم
میلی برای دیدار با آرزوهایم نداری
حقم را بده به دیدارت بیاییم ...!

فائزه لطف الهی

حرف‌های گفتنی

حرف‌های گفتنی
و رنگ‌های عمیقِ پنهان گل‌ها
اشارت‌های ناپیدای آسمان
هممه‌ی بی صدای کوه،
دره، و دشت و رود
و باتلاق‌های تنهای وسیع
در گشتاوری از سکوت بله‌ها
در فضا زمانی چین خورده
به عضوهای حسیِّ کسی

می‌رسد.

وحیدى شیرازى

چو باران از نگاهت قطره‌ای بر خاک می‌ریزد

چو باران از نگاهت قطره‌ای بر خاک می‌ریزد
زمین در زیر گام تو به رنگ عشق گل می‌خیزد

جهان خاموش و بی‌پروا ز نورت جان دوباره یافت
تو در هر ذره پیدا، آسمان از تو گواهی می‌زد

چو مهری بر دل تاریک، چو رازی در دل دریا
نسیمی از حضورت، غنچه را در خواب می‌انگیزد


به لبخندت سپردم دل، به عشقت خاک افلاک است
تو آن شوری که با هر دم، نفس‌ها را به شوق آمیزد

بخوان فاضل ز این قصه، که بی تو هیچ معنا نیست
تو نوری که جهان از تو، حیات تازه‌ای انگیزد

ابوفاضل اکبری