یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سرشار شدم آنگاه که خود را از خویش

سرشار شدم
آنگاه که خود را از خویش
خلع کردم
و چه تضاد زیباییست
که عقل دل بیدار و عشق در سر ، خواب ست
و این
آغاز رویت ربانی ست
همین
خداوار شدن
گفت
تو از ادعای خدایی طفره رو
تا من معماهای جهان را
به فکر بکر خویش
حل کنم
که کنش روح ، رشد ست
اگر
زمین غمگین ست و کوه تنها و درخت ، صخره
بیا
به از وراء ، به ماورا ء
میدانی
همیشه روح و جسم در جدالند
و چشم درون ، رسول جوارح
بجو
تا بیابی
که شوق ، نجات ست و من ، نحیف
به آغوش ابر بیا
تا بباری
تو
بهترین کفشدوزک باغی
که چهارده الگوی بافت در درون داری
و من محتکر
الگوی هشتمم
آخر آنجا
به گوش شنیدم ترنمی
که عطر گل مکیده شده را درد جاودانگی ست


فرهاد بیداری

دلی گرفت

دلی گرفت
در غلطید جهان
و چون قلب کبوتری تپید کائنات
روح
میخواهد
از قید تکلیف برهد
که این هم ، تکلفی ست
کسی
فریاد از سر بندگی کشید و به درخت سدر ، منتهی
پژواک شد در برهوت
بیشه زار ها همهمه ، کتیبه ها به صلیب
بت شکست
بت پرست ، رسوا
عرصه گیج و گنگ و کنش و واکنش
من فقط رنجیدم
با نغمه ها ، ساز زدم برای دوست
که دوست مشفقانه گاه
آب ست
گاه ، بادست
و گاه آتش و گاهی خاک
کاش آدمی لابلای ذهن وحشی خویش
حرمت دار پرده ها بود
چنبر ایام
گرد و در گردش
علیل شده ایوانی
یا رب
مرا
به لقاء باران برسان
که محتوایی ملموس ست
و چه مضمون پر تب و تابی ست
بندگی
که نه فعل ست و نه انفعال
تو ساکتی و
او
سخن میگوید
و این همسطحی نهایی
حاصل همگنی غایتی ست
که لا ادراک ، لا ادراک ، لا ادراک
دلم
مریض علی شد و حالم دگرگون ست
گویی
حلول در راه ست و مفتاح ، شعر مفتاح ست
و النهایه
جزء وابسته به کل را
رجعت ست به کل
و خودش میداند ، که کجای خم این راه
مرا میبوید

فرهاد بیداری

سنگلاخی درشت را شخم زده ام

سنگلاخی درشت را
شخم زده ام
ریشه دواندم و شکوفه کردم
آن ستاره ی دور
که در دل شب می درخشد
به چیزی شفقت دارد
که شبیه خودش ، بی مایه فطیر ست
در این تمنای بی مرگی زر
لابلای طبیعت سفلی
باران
نه برای رویاندن
که به قهر ، فرو میبارد
دل سپردم به نقادی روزگار
یاخته های روحم را
گزاف و محالی نیست
که در این
حلقه ی کمربندی کهکشان عظیم
جنب و جوشی ست
در پی درد
اشتیاق رفت ، عطش فرو نشست ، به قرصی نان؟
در کلام ، حدیث و سنت
رقیق شده
نه تصور خدا
زائران در کوی عقل ، عشق میجویند
و خدا اینگونه عبوس ست
میبینم
به سیر و سلوک
امید
زاینده ی ایمان ست
و میخوانم
که ایمان ، فرزند ذات ست
و زمان رحم قهر آسمان
دیگر
نه پروا دارم
و نه تلقین میخوانم
که فلج روح
بی درمان ست
من
همه چیز را ، در اسم اعظم تعبد
حل کردم
و این هفتاد و دو ملت را
در خویش
سامان بخشیدم
بگذار بگویند خدایی نیست
خدا زر و سیم ست
لیکن روشا گفت ، ناشا
پدرم را دریاب


فرهاد بیداری

تو را از تن ، بر نخواهم کند

تو را
از تن ، بر نخواهم کند
بذر تو
در انحصار من ست
به رمان هایم قسم ، بند بندت را
در مزرعه ی روحم
تکثیر
خواهم کرد
که من ، تشنه ی لاله های نجیبم
با هم
کوه های قد کشیده و تپه های وطن را
عکاسی خواهیم کرد
و موسیقی
زیبای یک رنگی و وفاداری را
روی علف زار های زرد
خواهیم سرود


فرهاد بیداری

سالها در خلوت آب و جارو کردم

سالها
در خلوت
آب و جارو کردم
بر چشم
خراج بستم و بر لب
دچار تجزیه ی آب و گل بودم
گاه در کوی
خرابات و گه گاه
همنشین
لاله ها
خاک تسبیح شدم
سنگ ملامت خوردم
دل به زلف نگار بسته ، چون صیدی
که در تور صیاد
مژه
بر هم نزند
در مکتب شهر آشوبی دلدار
دوختم
پیرهنی با تار و پود شعر
قلم آمد
جوهرش ، هزار مرتبه از هزار و یک مرتبه دیوان
با کمانخانه ی فطرت
که تمنای من ست
و های های
آتش افتاد به گندمزارم
یک دامن خوشه برداشتم
پیچیدم و پیچیدم و پیچیدم
چکیدم و در برکه اش ، آرمیدم
به قیدی بند بودم
از صد هزار قید ، آزاد شدم
ورطه
پیوند سر زلف نگار
با قلم ست
و تنگ ست دلم که دیر ، شکار شدم
.
.
.
آن پیرهن
زیارتگه رندان جهان خواهد شد
که فروزان آتشی ست از سینه ای چاک خورده
بر اهل خاک


فرهاد بیداری

من تا تو سالها طول کشید

من تا تو
سالها طول کشید
چون واکنش پنج عنصر
به زمان
با یک اصل
گل رز هر چقدر هم زیبا ، خار دارد
تا کمرگاه دودکش
خاکستر است و خلوار
تنور تافته
پختن نان و چانه ی خمیر
پهن
در محراب
من مورب و تو لوزی
پنجره ها مشبک و رنگین
آنجا
دیوار چینی ست
سفالین
در زمستان برایت ، آغوش مادرم
چون هوای ایران
متغیر
تند و روشن
باد و طوفان ، و کویری ، و بارانی و جنگلی
در من برای تو
گویش هاییست
با
روزنی
پرده ای
گنبدی
و دری ، چوب چناری
در این
دیوار کاه گلی
پنجره
برج کبوتران خواهد بود
و اتاقت صندوقی پر از پرتقال
با ته رنگ کهن فیروزه ی نیشابور
تا قافله ات
استراحت کند در من


فرهاد بیداری

متصل بودیم

متصل بودیم
باد وزید
و به انکار ، رسیدیم
شقیقه هایم ، میتپد و ، واژگانم
ضعف کرده اند
لکنت گرفته ام ، و سکوت ، مرا ، میگردد
در قفسه ی سینه ام
این
تسلسل است که از دست رفته
من هیچ گاه
عاشق
فرآیند ، نبودم
بداهه نوازم و در صحنه تجسم میکنم
من سوال نیستم
پاسخم
که صعود ، کوهی از رویاست
در تجمعی از
تنشهای عاطفی ، وین بخشی از بازی عشق
و من ترک تحصیل کرده ترین پله نورد
بارقه ام
که شبنمی ، برلبه ی پهنم
نشست ، وقت غروب
و سحر خیز شدم
چیزی
شبیه به فرو رفتن آرام
و دردی
که ذات را با متعلقاتش ، ژرف بوییدم
من ، حاصل مشقتم
که پوشینه ام تویی ناشا

فرهاد بیداری

در شبی رو به سحر ، چشمانم

در شبی
رو به سحر ، چشمانم
راه را لای اذان پیچید و ، عطشم گفت مرا
قدحی گو ، هوا بارانیست
و جهان جمله ی اضداد ، ولی عرفانیست
متحیر گشتم
اندر آن گوشه ی محراب ، بوسه ای بر خال تربت زدم و ، تیر صیاد مرا محرم کرد
فورانم ، لیکن
ارغوانی شده ام هست تر از شیدایی
و پر از رقص شکیبایی و شمس
با عنایت در ضمیرم ، واژه را میچیند ، و دلم دامنه ای ...

فرهاد بیداری