ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اولین بار
هفده ماهه و بار بعد هفده ساله
که رشته هایی از
گل مینای تو بر فردیتش
نقش بست
و در الگویی آگاه بر تخته ای شیب دار
روی
امواج تو
رشد کرد
و از روی تو چون پستان مادر
مکید
نظام هستی را
در حیطه ای که مراقبتش
سطحی شده از اراده ای از بینش و الهام
و سکوتی که
چون آواز و زمزمه ای بلند
تاکید میکند هر بار نوزده عبارت را
آن
آشکار شده گلبرگی که
نقل مکان برایش سهل شده در باد
ولی در نسیم لحظات
معنا پیدا میکند و در حرمت
اعتبار یافته است
ای شکار شده ی
لحن هشتم
در ژرفای کانون
ای اعتقاد کهنه ی نشسته بر سمینار شعر سپید
که قافیه هایت
رویدادست و دگرگون مینویسی
غزل
بی نهایت
پر حرف است
و رباعی بی نهایت دلخون
و ترانه ها گردن شکسته هایی دچار گلو درد
بگذر از این سرسختی
که گره کرده مشت را بذری نپاشند
در فراسوی ما
ابدیتی ست که اشکهایت را پاک خواهد کرد
اینجا
او به تو
آموخت که برای هیچ غریبه ای
شعر نگویی و نخوانی
او تو را
با رساله ای که پیچیده ای بر خود
خواهد خواند
غمگین مشو از دستهایی که تو را سرقت کرده اند
و آینه ی وجدان را
شکستند
و سرگرم حل جزئیات هستند
جهان
دار دگرگونیست
میچرخد
گویی یهودی مسلکی مست
در پله ی
آخر زندگیست
فرهاد بیداری
رنگ و رو رفت
در تاخیر
و تامل
پشت پنجره ای رو به دیوار
قطره های بارانش واریس گرفت
و درختانش طاس و با اضافه وزن
در تراکم
لخته های خون برگهای رگ به رگ شده ای
یکی یکی مردند
چون صدفی که شن بر می دارد
روی تورم عاطفه اش
پیله بست
در خلوت و تنهایی ولی هشیار و نه مست
من از اندیشه ی نافذ
میگویم
از آن بذر بته شده
که در نگرش ، کلی ست که به هر جزء
محیط ست
از ژرفای پرورش رها کردنی
میگویم
که سرشار شده از
لال بازی
چیزی در بساط نداشتم
جز شوق
و نشسته بودم کنار فهرستی از گلایه ها که سر به فلک میزد
و محبت مدام از چشمانم فرو می ریخت
من از شوق وصل میگویم
که درد می آفریند
و اگر
در زمستان آدمها
بهاری و در وضعی خاص گیر نمیکنی(حالات معنوی)
شاید
باید
که
صورت حسابهایی را بپردازی (توبه ، عذرخواهی)
من حصیر زیر پای حبیبم
که گاه
صورتم را در آب
میشویم
آبی که متعلق به اوست
و تعلق به هیچ ندارد
چون گل آلوده برکه ای که از رود میگوید
.
.
به چه تشبیه کنم یار دل انگیزم را
برکه ای بودم چون سیل گذر کرد از من
فرهاد بیداری
ناپخته شعری
بیم شروع دارد و رنگین کمان عاطفه
می بافد و سفر
میشود
آغاز
به زور دلتنگی
با ابیاتی اشتباه در اشتباه
امید را هم قافیه با بعید میکند
و دیوار بی پنجره را
بر سر شوریده ای آوار
آنجا
غنیمتی از فیض الهی نشسته در محراب
چون ذکری
که چنگ بر دل تنگ مینواخت
و از رواق منظر چشم
خلوتی یافته بود
آنکه بدون پا گام بر می دارد
و بدون لب
سخن میگوید
و بدون گوش میشنود
در هوای عارفانه ی مبهمی
گویی چون صدایی
در کوچه ای
پیچید و کسی شنید
شیخی از اهل سماوات خواهد پرید
که قلبش
به رنگ طلوع
و قلمش رگ برگی از حادثه های غروب
دستها
بر چشم ها
سایبان گردد از فراغ او
خزان که به قلم هجوم آورد
از فصلی
به فصلی دیگر رجوع خواهدکرد
و سنگ نمی داند
که به پنجره ای چمدان بسته خواهد خورد
و صاحب قلم
قلمی را در دوات مهر خویش
فرو خواهد برد
و شعر ناپخته ای پخته خواهد شد
کیسه ای بافته
پر از مرواریدهای اهل زمین
بر تن خسته اش
که چون قصیده ای دست و پا بریده
یک دل سیر
برای قیمش خواهم خواند
فرهاد بیداری
آسمانم
رنگ پریده و زمین
نمناک تر از
نشستن است و ابر تلخ رنگ خیال
میان زندگی چلاق
دور سرم میچرخد و انگار
کلیسای کوچکی ام
در مزرعه ی
دنیا
چون پروانه های دم چلچله ای
کنار آب
جمع شده ایم
من و کوله باری از زمزمه ها
برای مادرم
دعا میخوانیم
دلم تنگ صدای باغیست که نیست
به سمت جاده
می دود کودکی ام هر شب
بی تو
چون نوزادی ابلهم
کودکی که کفش هایش گلی ست
مادرم
من بی تو دیگر به باغ ، نخواهم رفت
زندگی
بی تو ، صدای چکش ست و خراشیدن و تراشیدن
ملات بین آجرهایم
سست و نجار ، موریانه ایست
من بی تو دیگر
در شعر
غرق نخواهم شد
فرهاد بیداری
سرشار شدم
آنگاه که خود را از خویش
خلع کردم
و چه تضاد زیباییست
که عقل دل بیدار و عشق در سر ، خواب ست
و این
آغاز رویت ربانی ست
همین
خداوار شدن
گفت
تو از ادعای خدایی طفره رو
تا من معماهای جهان را
به فکر بکر خویش
حل کنم
که کنش روح ، رشد ست
اگر
زمین غمگین ست و کوه تنها و درخت ، صخره
بیا
به از وراء ، به ماورا ء
میدانی
همیشه روح و جسم در جدالند
و چشم درون ، رسول جوارح
بجو
تا بیابی
که شوق ، نجات ست و من ، نحیف
به آغوش ابر بیا
تا بباری
تو
بهترین کفشدوزک باغی
که چهارده الگوی بافت در درون داری
و من محتکر
الگوی هشتمم
آخر آنجا
به گوش شنیدم ترنمی
که عطر گل مکیده شده را درد جاودانگی ست
فرهاد بیداری
دلی گرفت
در غلطید جهان
و چون قلب کبوتری تپید کائنات
روح
میخواهد
از قید تکلیف برهد
که این هم ، تکلفی ست
کسی
فریاد از سر بندگی کشید و به درخت سدر ، منتهی
پژواک شد در برهوت
بیشه زار ها همهمه ، کتیبه ها به صلیب
بت شکست
بت پرست ، رسوا
عرصه گیج و گنگ و کنش و واکنش
من فقط رنجیدم
با نغمه ها ، ساز زدم برای دوست
که دوست مشفقانه گاه
آب ست
گاه ، بادست
و گاه آتش و گاهی خاک
کاش آدمی لابلای ذهن وحشی خویش
حرمت دار پرده ها بود
چنبر ایام
گرد و در گردش
علیل شده ایوانی
یا رب
مرا
به لقاء باران برسان
که محتوایی ملموس ست
و چه مضمون پر تب و تابی ست
بندگی
که نه فعل ست و نه انفعال
تو ساکتی و
او
سخن میگوید
و این همسطحی نهایی
حاصل همگنی غایتی ست
که لا ادراک ، لا ادراک ، لا ادراک
دلم
مریض علی شد و حالم دگرگون ست
گویی
حلول در راه ست و مفتاح ، شعر مفتاح ست
و النهایه
جزء وابسته به کل را
رجعت ست به کل
و خودش میداند ، که کجای خم این راه
مرا میبوید
فرهاد بیداری
سنگلاخی درشت را
شخم زده ام
ریشه دواندم و شکوفه کردم
آن ستاره ی دور
که در دل شب می درخشد
به چیزی شفقت دارد
که شبیه خودش ، بی مایه فطیر ست
در این تمنای بی مرگی زر
لابلای طبیعت سفلی
باران
نه برای رویاندن
که به قهر ، فرو میبارد
دل سپردم به نقادی روزگار
یاخته های روحم را
گزاف و محالی نیست
که در این
حلقه ی کمربندی کهکشان عظیم
جنب و جوشی ست
در پی درد
اشتیاق رفت ، عطش فرو نشست ، به قرصی نان؟
در کلام ، حدیث و سنت
رقیق شده
نه تصور خدا
زائران در کوی عقل ، عشق میجویند
و خدا اینگونه عبوس ست
میبینم
به سیر و سلوک
امید
زاینده ی ایمان ست
و میخوانم
که ایمان ، فرزند ذات ست
و زمان رحم قهر آسمان
دیگر
نه پروا دارم
و نه تلقین میخوانم
که فلج روح
بی درمان ست
من
همه چیز را ، در اسم اعظم تعبد
حل کردم
و این هفتاد و دو ملت را
در خویش
سامان بخشیدم
بگذار بگویند خدایی نیست
خدا زر و سیم ست
لیکن روشا گفت ، ناشا
پدرم را دریاب
فرهاد بیداری
تو را
از تن ، بر نخواهم کند
بذر تو
در انحصار من ست
به رمان هایم قسم ، بند بندت را
در مزرعه ی روحم
تکثیر
خواهم کرد
که من ، تشنه ی لاله های نجیبم
با هم
کوه های قد کشیده و تپه های وطن را
عکاسی خواهیم کرد
و موسیقی
زیبای یک رنگی و وفاداری را
روی علف زار های زرد
خواهیم سرود
فرهاد بیداری