یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سالها در خلوت آب و جارو کردم

سالها
در خلوت
آب و جارو کردم
بر چشم
خراج بستم و بر لب
دچار تجزیه ی آب و گل بودم
گاه در کوی
خرابات و گه گاه
همنشین
لاله ها
خاک تسبیح شدم
سنگ ملامت خوردم
دل به زلف نگار بسته ، چون صیدی
که در تور صیاد
مژه
بر هم نزند
در مکتب شهر آشوبی دلدار
دوختم
پیرهنی با تار و پود شعر
قلم آمد
جوهرش ، هزار مرتبه از هزار و یک مرتبه دیوان
با کمانخانه ی فطرت
که تمنای من ست
و های های
آتش افتاد به گندمزارم
یک دامن خوشه برداشتم
پیچیدم و پیچیدم و پیچیدم
چکیدم و در برکه اش ، آرمیدم
به قیدی بند بودم
از صد هزار قید ، آزاد شدم
ورطه
پیوند سر زلف نگار
با قلم ست
و تنگ ست دلم که دیر ، شکار شدم
.
.
.
آن پیرهن
زیارتگه رندان جهان خواهد شد
که فروزان آتشی ست از سینه ای چاک خورده
بر اهل خاک


فرهاد بیداری

من تا تو سالها طول کشید

من تا تو
سالها طول کشید
چون واکنش پنج عنصر
به زمان
با یک اصل
گل رز هر چقدر هم زیبا ، خار دارد
تا کمرگاه دودکش
خاکستر است و خلوار
تنور تافته
پختن نان و چانه ی خمیر
پهن
در محراب
من مورب و تو لوزی
پنجره ها مشبک و رنگین
آنجا
دیوار چینی ست
سفالین
در زمستان برایت ، آغوش مادرم
چون هوای ایران
متغیر
تند و روشن
باد و طوفان ، و کویری ، و بارانی و جنگلی
در من برای تو
گویش هاییست
با
روزنی
پرده ای
گنبدی
و دری ، چوب چناری
در این
دیوار کاه گلی
پنجره
برج کبوتران خواهد بود
و اتاقت صندوقی پر از پرتقال
با ته رنگ کهن فیروزه ی نیشابور
تا قافله ات
استراحت کند در من


فرهاد بیداری

متصل بودیم

متصل بودیم
باد وزید
و به انکار ، رسیدیم
شقیقه هایم ، میتپد و ، واژگانم
ضعف کرده اند
لکنت گرفته ام ، و سکوت ، مرا ، میگردد
در قفسه ی سینه ام
این
تسلسل است که از دست رفته
من هیچ گاه
عاشق
فرآیند ، نبودم
بداهه نوازم و در صحنه تجسم میکنم
من سوال نیستم
پاسخم
که صعود ، کوهی از رویاست
در تجمعی از
تنشهای عاطفی ، وین بخشی از بازی عشق
و من ترک تحصیل کرده ترین پله نورد
بارقه ام
که شبنمی ، برلبه ی پهنم
نشست ، وقت غروب
و سحر خیز شدم
چیزی
شبیه به فرو رفتن آرام
و دردی
که ذات را با متعلقاتش ، ژرف بوییدم
من ، حاصل مشقتم
که پوشینه ام تویی ناشا

فرهاد بیداری

در شبی رو به سحر ، چشمانم

در شبی
رو به سحر ، چشمانم
راه را لای اذان پیچید و ، عطشم گفت مرا
قدحی گو ، هوا بارانیست
و جهان جمله ی اضداد ، ولی عرفانیست
متحیر گشتم
اندر آن گوشه ی محراب ، بوسه ای بر خال تربت زدم و ، تیر صیاد مرا محرم کرد
فورانم ، لیکن
ارغوانی شده ام هست تر از شیدایی
و پر از رقص شکیبایی و شمس
با عنایت در ضمیرم ، واژه را میچیند ، و دلم دامنه ای ...

فرهاد بیداری

جمله ها گاهی پر از پروانه اند

جمله ها
گاهی پر از پروانه اند
اما چه سود
نیست شمعی که بسوزد بال ما


فرهاد بیداری

چه وسیع است غزل

چه
وسیع است
غزل
بار سفر میبندد
چه وسیع است خیال
قایقی ، بی بادبان
شفق زلف سیاهت برد از دامن من
گرد رخساره خبر میدهد از
نوبت من
هوس دیدن یار
که مرا
میبلعد
در افقهای پر از پیچش آن تیر و کمان
به درشتی دو چشم آهو
من تو را
میبینم
درد من انبوه است
مقصدش بی رنگیست
و صد افسوس که خواهش ، بیجاست
و تو را عزم سفر کردن تا من .....

فرهادبیداری