یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در قمار عشق چشمت هستی‌ام را باختم

در قمار عشق چشمت هستی‌ام را باختم
من برای مهر تو دیگر چه می‌پرداختم؟

کوزه‌گر گر می‌شدم من ، باز هم مثل قدیم
بت‌پرستی رسم می‌شد چون تو را می‌ساختم

در طواف کعبه گفتند به شیطان سنگ زن
من ولی بر حاسدان عشق سنگ انداختم

کیست حافظ تا ننوشد باده بی‌آواز رود؟
من نه مَی‌ نوشیدم و نه بربطی بنواختم

گیر شعرم از جوانی و سواد خام نیست
من هنوز آن لعبت بی‌عیب را نشناختم


امیر دهقان

باز امشب با تو دارم حس و حال دیگری

باز امشب با تو دارم حس و حال دیگری
حافظ بختم گشودم، از تو فال دیگری

کاسه ی تنهایی ام با نام تو پر کرده ام
با تو پیدا کرده میلم اتصال دیگری

نیمه ی گم گشته ام در تو نمایان میشود
یافتم با خاطرات خوش مجال دیگری

جامِ میلی را اگر بشکست لیلی نیمه شب
میل جز مجنون ندارد احتمال دیگری

مقصدِ تصویر سازی های من تنها تویی
جز تو در خلوت ندارم من خیال دیگری

پرتو مهتاب ها در قصه ی نیمایی ام
می تراود بی تو گویا در شمال دیگری

بیت بیت این غزل هم با تو معنی می‌دهد
دشت شبگردی نیارزد با غزال دیگری

می‌شود ناگه بسان گل بیایی بشکفی
با تو گلچینی بسازم از وصال دیگری

بی تو خواهد اَر دمی آید میانِ سینه ام
می شود ! اما بدان فرضِ محالِ دیگری


اسماعیل پیغمبری کلات

ای عشق جاودان، در دل من جاری

در دل شب‌های تار، یاد تو می‌تابد
چشم من بر آسمان، نور تو می‌تابد

هر کجا می‌روم، عطر تو در جانم
با هر نسیم، بوی تو می‌تابد

زخم‌های عشق را، با یاد تو درمان
در دل غم‌ها، شور تو می‌تابد

چشمانت در خواب، قصه‌ای می‌سازد
در دل هر خواب، خواب تو می‌تابد

ای عشق جاودان، در دل من جاری
هر لحظه با منی، روح تو می‌تابد

بر سر این عشق، سایه‌ای نمی‌افتد
زیرا که در دل، نور تو می‌تابد

در این غزل، عشق و شور و شیدایی
با هر قافیه، رنگ و بوی تو می‌تابد


امیرمحمد اکبرزاده

من کُشته ی آن مِرمی چشمان توهستم

من کُشته ی آن مِرمی چشمان توهستم
دراوج جوانی همه ی دل رابه توبستم
بامن سخن ازعشق مگو مونس جانم
من صید براین کهنه شکارچی استم
دربندسَرِزلف توجانم به لب آمد
درخواب ببینم که ازآن دام بِرَستم
لب های تو،چون جام شراب ومِی نابست
ساقی دل آرای، من ازجام تو مستم
گفتم که مرا،جلوه ی رخسارخدایی

کفراست اگرغیرخدارابپرستم

نسیم منصوری نژاد

من به روشنی رسیدم

من به روشنی رسیدم
و به آواز زیبای تاریکی در آغوش نور
من تنفر را در آغوش گرفتم و خشم را
من دشمنم را بوسیدم و حتی مرگ را
و از هر هجای وجودم
سپیدترین ستارگان و پرندگان را رویاندم
من به تاریک‌ترین ها سفر کردم
و رنج‌هایم را در آغوش گرفتم
من به آنجا رسیدم
که یگانگی، شاپرکان آوازه‌خوان سرخی
در قلب تپندۀ پر ز مهر زمین بود
و من همچنان چون همیشه بودم
و پر ز تاریکی و روشنی
و با تمام این‌ها چه خوشبخت و رقصان بودم...


نجمه پاک باز

دلی دارم نازک چون برگ بیده

دلی دارم نازک چون برگ بیده
لطیف و پاک چون کاغذ سفیده
شکوفا چون شکوفه بر شاخه سبز
پر از مهر و عشق و امیده

***

من آن پروانه ی در شوره زارم
چون دو زلف یار پریشان روزگارم
همان پروانه ی بی سر و سامان
که هر دَم با گلی افتاده کارم

***

چشمان تو جهان را غارت کرده است
هفت اقلیم عشق را اسارت کرده است
زنجیر عشق را به پای عاشقان
دیده را مشتاق زیارت کرده است

منصور چقامیرزایی