ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
باز امشب با تو دارم حس و حال دیگری
حافظ بختم گشودم، از تو فال دیگری
کاسه ی تنهایی ام با نام تو پر کرده ام
با تو پیدا کرده میلم اتصال دیگری
نیمه ی گم گشته ام در تو نمایان میشود
یافتم با خاطرات خوش مجال دیگری
جامِ میلی را اگر بشکست لیلی نیمه شب
میل جز مجنون ندارد احتمال دیگری
مقصدِ تصویر سازی های من تنها تویی
جز تو در خلوت ندارم من خیال دیگری
پرتو مهتاب ها در قصه ی نیمایی ام
می تراود بی تو گویا در شمال دیگری
بیت بیت این غزل هم با تو معنی میدهد
دشت شبگردی نیارزد با غزال دیگری
میشود ناگه بسان گل بیایی بشکفی
با تو گلچینی بسازم از وصال دیگری
بی تو خواهد اَر دمی آید میانِ سینه ام
می شود ! اما بدان فرضِ محالِ دیگری
اسماعیل پیغمبری کلات
اُشتری در مرتعی با یک الاغ
در چَرا بودند با بالِ فراغ
مرتعی سرسبز چون باغ بهشت
قسمتی آزاد و بخشی زیر کشت
اشترِ دانا بگفتا ای الاغ
عرعرت منما میان باغ و راغ
خاطرت باشد که دارد هر زمان
هر سخن جایی و هر کاری مکان
بشنوَد گر صاحب مرتع صدا
میکند اخراج حتما ما دو تا
الغرض بگشود روزی خر دهان
از تهِ دل کرد عرعر ناگهان
هر چه اشتر گفت، تاثیری نداشت
چون طرف خر بود، تدبیری نداشت
خر بگفتا: عفو بنما بنده را
عرعرش افزون نمود و خنده را
گر میان سبزه زاران پا نهم
اختیارم ناگهان از کف دهم
صوت زیبایم شنو اندر چمن
هیچ ایرادی مکن دیگر به من
صاحب مرتع بسی نزدیک بود
هر دو را از باغ بیرون کرد زود
گفت اشتر ای خر بی عقل و هوش
گشته ایم بیچاره و خانه به دوش
چون پشیمانی دگر سودی نداشت
اشتر و خر پا میانِ ره گذاشت
گَه به کندیّ و گهی هم با شتاب
رفته و دیدند رودی پُر ز آب
خر بگفتا ناتوانم بر عبور
کن سوار دوشت ای یار صبور
چون قبولش کرد اشتر این قرار
خر بشد بر پشت او محکم سوار
بر میان رود اشتر تا رسید
پای را از راه رفتن، پس کشید
ای شتر اینجا چرا اِستاده ای؟
ناگهان بر یاد چه افتاده ای؟
گفت: بینم هر کجا آبِ روان
یادِ رقصِ پای افتم ناگهان
این بگفتا، رقصِ پایی تازه کرد
شادمانی های بی اندازه کرد
گفت خر: اینجا که جای رقص نیست
توی این رودِ خروشان رقص چیست؟
هر چه گفتش چاره ای حاصل نشد
دوشِ اشتر بهرِ او منزل نشد
خر ز دوش افتاد قدری آب خورد
مُرد و آن گه پیکرش را آب برد
اشتر دانا نگاهش چون نمود
این سخن بر گفته ی قبلی فزود
حال فهمیدی الاغِ نغمه خوان ؟
هر سخن جا داشت هر کاری مکان
اسماعیل پیغمبری کلات
عروسِ گلعذاری همچو ایران
کشیده بر سرش تور سپیدی
میان سینه از شوق حضورش
دل دامادِ خوشبختش تپیدی
ز چشم مادرِ در انتظاری
ز شوقش قطره اشکی چکیدی
میان حجره ی تاریکِ خشکی
بیفتاده عجب نور امیدی
زمستان نیمه ای از رخ عیان کرد
دهد از فصلِ پر باری نویدی
بچرخد در میان قفلِ خشکی
دوباره نغمه ی سبز کلیدی
بهاران در زمستان رخ نموده
ز شادی باغبان از جا پریدی
دوباره رود خشکی جان بگیرد
ز این خونی که بر رگها دویدی
بزودی زنده میگردد طبیعت
رَمه با شادمانی ها چریدی
عجب فرخنده فالی و شکوهی
عجب اقبالی و بختِ سعیدی
اسماعیل پیغمبری کلات
بارشی داریم، نم نم
بر لبانِ خشکِ صحرا
تا نشیند، همچو دارو
میکند هر زخم درمان
بارشی دیگر شناسم
سیل جاری می نماید
رودِ آرام و زلالی
میکند یکباره طغیان
خوش نسیمی میشناسم
فصلِ تابستانِ گرمی
می وزد نرم و زُداید
خستگی را از تن و جان
تند بادی هم شناسم
چرخشیّ و برق آسا
بر تنِ عریان و زخمی
می زند شلّاقِ طوفان
آفتابی می شناسم
آخرِ فصل زمستان
می کند با گرمیِ خود
نوگلی را شاد وخندان
آفتابی گرم و سوزان
در کویری هم شناسم
تک درخت تشنه ای را
با درخشش کرده قربان
نهرِ آبی می شناسم
در میان بهتِ مردم
جانِ موسی تا رهاند
می شود مانندِ دالان
نهرِ پِر آبی دگر هم
می زند موج و خروشد
غرق، فرعونی کُنَد تا
می کند ناگه چه عصیان
هست انسانی که دائم
نیستش یک لحظه نادم
می کند بی غصّه و غم
زندگی با عشق، هر آن
آدمی هم می شناسم
در پیِ دیروز و فردا
حال را کرده رها و
می نماید تلخ دوران
انتخابش با من و تو
تا کدامینش بگردیم
تا رسانیمش چگونه
زندگانی را به پایان
اسماعیل پیغمبری کلات
شوقِ تو آتش زده جانم، نگارا، گو کجایی؟
در دو عالم نور چشمانم تو یارا، گو کجایی؟
خون شده قلبم ز تلخیِّ فراق تو ، بیا
وصلِ لبهایت شرابِ خوشگوارم، گو کجایی؟
درد هجرانت مرا مجروح بنموده، ببین
نرگس چشمت حبیب گلعذارم، گو کجایی؟
صبر شد تاراجِ شوق و پس قرار من نماند
مایه ی آرامش و صبر و قرارم، گو کجایی؟
همچو پروانه که دور افتاده از شوق رخت
سوختم هر روز و شب را، نور و نارم، گو کجایی؟
سخت مشتاقم به بوی زلف مشکین و عذار
ای به چهره گلشن و مُشکِ تتارم، گو کجایی؟
جز تو در قلبم نباشد هیچ یار با وفا
بی جفا، ای حُسنِ کامل یار غارم، گو کجایی؟
تیر هجرانت دریده قلب سوزانم ز شوق
صورت و معنی تو ای چابک سوارم، گو کجایی؟
بوی مویت را بده هر صبحدم باد آوَرَد
سوختم بگذشته از حد انتظارم، گو کجایی؟
بهر یارم، دشمنم گردد، هزاران دیو و دَد
ای سوادِ اعظم و محکم حصارم، گو کجایی؟
وصل رویت چون بهشت جاودان عاشقست
بی شراب کوثرت دائم خمارم، گو کجایی؟
چون نسیمی سرورِ این روزهای عاشقیست
ای شکر لب یار شیرین روزگارم، گو کجایی؟
اسماعیل پیغمبری کلات