یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زمان از من دریغ کرده تمام دلخوشی هارا

زمان از من دریغ کرده تمام دلخوشی هارا
خدا را جستجو کردم طلوع صبح فردا را
به دنیا آرزو داشتم شروعم رو به پایان هست
ندارم عذر یا تقصیر گناهم چشم بینا را
اسیر دست تقدیرم یه اندک فرصتی دارم
خدا فرمان به رفتن داد سحرگاهان بمی ها را
سخن از خود نمی‌گویم مرا درد دگر آورده فریاد
شود لبریز از طاقت کمی صبر و شکیبا را
ز هر جایی گذر کردم بسی من دردها دیدم
زچاه افتاده می‌داند زحال یوسف عشق زلیخارا
درون سینه ها دیگر نمانده عشق رویایی
غبار غصه اندوه گرفته را مسجد تا کلیسا را
زبانی ساده می‌گوید جهان را فهم آن باید
اگر خواهی نشی رسوا رها کن این اسیران را

علیرضا جهان آرا

الا ای دلبر اَبرو کمانی

الا ای دلبر اَبرو کمانی
عجب زلف پریشانی تو داری
اسیرم کرده ایی،در اوج جوانی
سلامت می کنم،از چه نهانی!
زه هجرت بی قرارم که میایی
صدایت میکنم،شاید بمانی،
چقدر با چادرت زیبا جمالی!
نگاهت میکنم، ازبس تو ماهی
اگر یار منی ترک سفر کن
به این آشفته دل،یک نظر کن
زه بهر بودنت، من را خبر کن !
شب تاریک را همچون سحر کن.


مجید کاظمی زاهد

مرغ بی بال و پر، افسوس!

مرغ بی بال و پر، افسوس!
از این فکر که پرواز کنی،
شیوه ای آغاز کنی،
چنگ به زنجیر زنی،
دست بر آفاق کشی،
مست و خرامان شده بودی؛
و چه ناغافل و ناگه
که عقابی ز پس فکر و خیال تو برآمد
و چنان بال و پری زد
که غبار از رخ آن ابر دروغین روبایید!
به خود آمدی و باز به آن گوشه خزیدی
و نگاهت به همان قوت و غذای دم آغل
که ز آن سیر بُدی
یک نظر افکند و دگرباره شدی باز گرفتار...!

حسین پورسلطانی

دوان‌دوان...

دوان‌دوان...
در کوچه‌ها،
در گرد و غبارِ راه،
چشم می‌گرداند،
دست‌ها بر زمین...
خم شده،
پی نعلی که افتاده است!
می‌پرسد:
«نعل ندیدید؟
نعل گم شده...»
اما کسی نمی‌پرسد:
«اسب کجاست؟»
اسب،
رفته…
یا شاید گم شده
در دوردستِ دشت.
اما او،
هنوز نعل را می‌جوید،
چون که چشمش
به زمین عادت کرده…
و یادش رفته
سر بالا بگیرد
و نبودِ اسب را ببیند.
آه...
چقدر شبیه ماست!
که اصل را گم می‌کنیم،
و پی حاشیه‌ها می‌دویم...


منوچهربرون

قلبم برایت می‌تپد هردم

قلبم برایت می‌تپد هردم
چشم هر لحظه تورا می بیند و تصویر تو فقط نقش بسته در ذهن من.
از روزی که رفتی دلتنگ توام.
از دلم، از جان و تنم
دلتنگ بودن حتی بدتر از مرگ عزیز است.
دلتنگ که باشی همه چیز تیره و تار است.
از همه چیز و همه کس خسته و بیزاری و این ها همه عاقبت عاشق شدن است.
یک نفر نیست بگوید:آخر ای انسان عاقل عاشقی دیگر چیست؟
میخواهی سرگردان و آواره شوی عاشق شو
میخواهی نگران حالی شوی عاشق شو
از همه تلخ تر میخواهی کارت به جنون کشیده شود؟شاعر شو
برایش شعر بگو


صبا فرهادی

یه جور تلخ ارومم

یه جور تلخ ارومم
جهان مثل درختی توی پاییزه
که برگاش از غم دوری برای دلبر زیباش میریزه
زمین آغشته از برگه
که شاید دلبرش با ناز
ولش کن
حوصلم بد جور لبریزه


ابراهیم هاشمی