یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مرغ بی بال و پر، افسوس!

مرغ بی بال و پر، افسوس!
از این فکر که پرواز کنی،
شیوه ای آغاز کنی،
چنگ به زنجیر زنی،
دست بر آفاق کشی،
مست و خرامان شده بودی؛
و چه ناغافل و ناگه
که عقابی ز پس فکر و خیال تو برآمد
و چنان بال و پری زد
که غبار از رخ آن ابر دروغین روبایید!
به خود آمدی و باز به آن گوشه خزیدی
و نگاهت به همان قوت و غذای دم آغل
که ز آن سیر بُدی
یک نظر افکند و دگرباره شدی باز گرفتار...!

حسین پورسلطانی

آری که تو جادوگری و چشم تو سِحْر است

آری که تو جادوگری و چشم تو سِحْر است
دل بستم و دل دادی و دل طالب مهر است
انگار که سجاده ی من با تو یکی شد
نذر و نظر و خواسته ام با تو یکی شد
این بار تو در هاله ای از نور رسیدی
لبخند زدی ، ماه شدی ، گوشه خزیدی
این بار منم در پی تو خسته ترینم
عمری است به دنبال تو آواره ترینم
امروز نبودی و چه غمگین شده ام من
فردا که تو باشی به کجا گم بشوم من؟
از دیدن تو هم خوش و هم در تب و تابم
چون دور شوی، آه که آسوده نخوابم...


حسین پورسلطانی

به خود آمدم سن به سی شد قریب

به خود آمدم سن به سی شد قریب
چه فرسنگ ها فاصله تا رغیب
قرار این نبود من بمانم چنین
بدون تو تنها شوم نازنین
هدف بود تا سی به جایی رسم
ولی بی تو من میوه ای نارسم
مگر حق تعالی نگفتی به من
... خَلَقْنا مِن اَنْفُسْکُم اَزواجاً... ؟
چرا پس مودت و رحمت نبود؟
... لِتَسْکِن اِلَیْها ... مگر حق نبود؟
چرا ای خدا یار من یار نیست؟
کنارم وفادار و غمخوار نیست؟
چه شد آن همه پاکی و زاهدی؟
چرا پس ندارد مرا عایدی؟
به ناگه چنین بانگ آمد بلند...
وجودم ز پیغام شد بند بند
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تو دردت بود بیشتر از کیان؟
از آن مادر دیده داغ جوان؟
تو دانی که در بحث مهسا امین
چه گلدسته ها گشت نقش زمین؟
خجل باش از گفتن درد خود
که در جمع این حادثه چون نخود
خودت را به هر کشک و آشی زنی
یکم مرد باش تو، پیرِزنی؟
چو دیدم خدا گفت با من چنین
شدم شرمگین و خم اندر جبین
ببستم دو چشمم به روی جهان
دوباره به یاد دو ابرو کمان
کمی اشک آمد به چشمم پدید
شده قلبم از جنس آهن، حدید؟
سکوتم نبود از رضایت ولی
به حرف خدا گوش کردم، بلی

حسین پورسلطانی