ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نا مَدی امشب به رویا بینمت
قول ده تا اینکه فردا بینمت
روزی بینم آسمان در چشم تو
روز دیگر چشمِ دریا بینمت
روزها پنهان چرا خود را کنی
وقتی من در خواب شبها بینمت
میدهد گرما ترا آغوش من
کاش در یک روز سرما بینمت
تا قلم بر پیکرت جاری کنم
سروی پای جوی زیبا بینمت
دوستت دارم اگر گویم مدام
چون که خواهم مرغ مینا بینمت
ساغر لب را چو ریزی از دهان
ساقی شبهای یلدا بینمت
این پلنگم می جهد بر صخره ها
تا ترا در ماه بالا بینمت
من که تنهایم تو هم تنها تری
من نمیخواهم که تنها بینمت
جعفر تهرانی
یار غمگین بشود قصر دلم میریزد
نفسم بند شود غم به دلم آویزد
جان من باز بخند زندگیم ریخت بهم
گاه یک شاه به لبخند زنی میریزد
ابراهیم هاشمی
روزگار ما همه این روزها خاکستری است
هم زمین خاکستری و هم هوا خاکستری است
خاک بر سرها وطن را غرق ماتم کرده اند
جشن ها بی شادمانی و عزا خاکستری است
هیچ درمانی برای دردهامان خوب نیست
شیشه های شربت و قرص و دوا خاکستری است
کس در این وادی نمی بیند دگر راه نجات
راه ها تردید آمیز و عصا خاکستری است
هیچ ایمانی نمی بینم به قلب شیخ و شاه
حاصل اشک و افق های دعا خاکستری است
بوسه بر دستان بی خیران نباید زد به شکر
تا جهان مردمان بی نوا خاکستری است
من دلم روشن به فرداهای خیلی خوب نیست
شک ندارم کل فرداهای ما خاکستری است
بی خودی در انتظار آسمان ها مانده ایم
ظاهرا در سرزمین ما خدا خاکستری است
آرمان داوری
به ملائک بسپارید شبانگاه دگر در نزنند
در میخانه دگر با پر و شهپر نزنند
بر ملاط گل آدم چه سرشتند به عشق
آهی از تفت دل سوته به پیکر نزنند
گرچه نزد من و او صلح منور افتاد
هر سحر لب به لب غنچه ساغر نزنند
قطره خون قدح ریخت به پیمانه ی جان
بهر دیوانه بسی قرعه مستانه مقدر نزنند
عاشقی نیست که سوزد به پریشانی شمع
شعله بر شب پره ای سوخته دیگر نزنند
جنگ بین دل و دین راه حقیقت چو ببست
شعر حافظ به جز از شاهد داور نزنند
(دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند)
به ملائک بسپارید شبانگاه دگر در نزنند
افروز ابراهیمی افرا
دل به کنجی غمبرک زده بود
اعتیاد معتاد ، به سرخیِ ذغال ،
انبرک زده بود
تار قدمت به گوشه گوشه های اتاق ،
عنکبوت زده بود
رخنه درعشق شعله ی شمعی ،
شاپرک زده بود
بازهم بی تفاوت ، هرکس ،
کارخویش را میکرد
کبوترِعشق آزادی ،
بی دانه ، به فضای تراس ،
چه بسیار، پَرپَرک زده بود
درآن حال که ایمان ،
میرفت بسوی شکهای مستهجن ،
کافر از موضع اش ،
اندکی کوتاه آمد
دستی بسوی باورک زده بود
آنهمه پاهای ،
بسی آواره و برهنه ی ذهن ،
مثل رخنه های بین سنگ ،
چه بسیار تَرَک زده بود
سنگ ها پَرت میشدند ،
درون حوض پُرآب
به دست کودکی بازیگوش
نمیدانم چند بار آب ، ز آنهمه شتک زده بود
بازیگوشی هاش ،
زجرِ ماهیان قرمز را نمی فهمید
ماهیان قرمز از لابلای شلیکها عبور کردند
به زندانی بی فرار، دعاکنان ، پُر رعب
میرفتند هرچه دورتر از،
آنهمه حمله ی کور
زآنهه قیل وقال کودکانه های بد ذات
به جایی که ، کودکی خوش ذات ،
روزی نی لبک زده بود
بهمن بیدقی
یا حسین این بنده را از هجر آزادم کنید
گهگداری این رفیقِ خسته را یادم کنید
این دلم ویران شده از دوری کرب و بلا
دعوتی کرده دلم را ، خانه آبادم کنید
از گناهانم دلم شرمنده است و روسیاه
این گناهان را رها ، چون گَرد در بادم کنید
توبه کردم تا نگهدارم نگاهت یا حسین
از دلم رو برنگردانید و بیدادم کنید!
این کنیز رو سیَه را عفو فرما،جانِ من
این دل آرامت غلط کرده ، زِ نو زادم کنید
خوب دانم مهربانید و مرا نیز همچو حُر
اَلاِجابه آن مُرادم را به ارشادم کنید
چون که این شعرم به پایانش رسید آخر چنین
دانم این خاطی ببخشیدید و امدادم کنید
عاطفه قنبری گل