ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
باید که بار بست و برفت از دیار خویش
شرمنده از شما شَوَم و شرمسار خویش
عمری گذشت نیمه ی قرنی همه سیاه
اینهم نصیب ماست در این روزگار خویش
ای مام میهنم که ز جان دوست دارمت
رودی زِ اشک من بنهم یادگار خویش
شهرم غریب و گم شده ام در دیار خود
نا آشنای خویش شدم در حصار خویش
رخصت بده که مشتی از این خاک دلپذیر
با خود همیشه بدارم کنار خویش
حتی به گور هم به بَرم آن غبار تو
وقتی که نیست قالب تن در دیار خویش
خاکت به گور میدَهَدم ، راحتِ خیال
بنشانم آن غبار به روی غبار خویش
این سوت آخر است که آید از این قطار
اشک شماست پشت سرم، هم شرار خویش
رفتیم و جان خویش بکردم فدای تو
این مرده شد مسافر خود در قطار خویش
جعفر تهرانی
نا مَدی امشب به رویا بینمت
قول ده تا اینکه فردا بینمت
روزی بینم آسمان در چشم تو
روز دیگر چشمِ دریا بینمت
روزها پنهان چرا خود را کنی
وقتی من در خواب شبها بینمت
میدهد گرما ترا آغوش من
کاش در یک روز سرما بینمت
تا قلم بر پیکرت جاری کنم
سروی پای جوی زیبا بینمت
دوستت دارم اگر گویم مدام
چون که خواهم مرغ مینا بینمت
ساغر لب را چو ریزی از دهان
ساقی شبهای یلدا بینمت
این پلنگم می جهد بر صخره ها
تا ترا در ماه بالا بینمت
من که تنهایم تو هم تنها تری
من نمیخواهم که تنها بینمت
جعفر تهرانی
هر زخمی خوردم از تو دیشب شمرده بودم
گر عشق تو نبودم حتما که مرده بودم
دردم با نی بگفتم نی آنچه بود در دل
نی قامتم از اینکه خود را فشرده بودم
می میخورم که شاید آرام دل بگیرم
با ساغری کجا من کمتر فسرده بودم
در ساغر لبانت خرمای بم نهفته
در خاطرم نیاید یکبار خورده بودم
با دیگری نشستی، گفتی بهشت اینجاست
خود را به قعر دوزخ آنروز برده بودم
روز مقدس من، خواهی اگر بدانی
روز ی که این دلم را دستت سپرده بودم
از آن سلام خورشید اشکم رود تا مغرب
وقتی شفق بگیرد ، انگار مرده بودم
جعفر تهرانی
عشق تو هق هق مرا عین ترانه میکند
مکتب بلبل چمن گلشن خانه میکند
با دهنت غریق را نفس دهی، زنده کنی
غریق چشم روشنت چنین بهانه میکند
باغ گلی با اشک خود به گل نشانده ام دگر
نسیم آن به سوی تو صبا روانه میکند
هر غزلم چو زلف توست چون ره باد میدهی
شانه تو شعر مرا یکسره شانه میکند
قامت این خزان ما منتظر نسیم توست
باد بهاری گر وزد باز جوانه میکند
تیر نگاه میزنی هر که ترا تمایل است
شکر خدا که تیر تومرا نشانه میکند
دعای من برای توست تا که نفس مرا رود
و لعنت شبانه روز، بر این زمانه میکند
جعفر تهرانی
دردت به جانم افتد تا زنده ام، الهی
دردت دوای درد م ، من میدهم گواهی
در خاطرم بیارم آن غنچه لبانت
کاری کنم که حتما در دیدنم ، نخواهی
حمام فین کاشان خون دوباره خواهد
شریانم آشنا کن ، با تیری از نگاهی
کتبا نوشته بودم عمرم برای مِهرت
مقبول داودی نیست یک وعده شفاهی
فکرم همیشه با توست ، دست خودم نباشد
محض خدا بگویم ، یادم کنی تو گاهی؟
از چَه برون بیامد زد تکیه بر سریرش
تا عاشق تو گشتم افتاده ام به چاهی
کردند شستشویی آخر دماغ ما را
ای وای ما که دیر است عمری که شد تباهی
جعفر تهرانی
از روزگار و حالم و این خستگی مپرس
از فصل عقد یاری و دلبستگی مپرس
کاش این زمان توقف کامل نموده بود
از قامت نحیف ام و بشکستگی مپرس
از اول شباب که دل داده بوده ام
از عشق و از فراق، وَ دلبستگی مپرس
تنها نه سال و ماه ز دستم بدر شدست
از روزهای پر شررِ هفتگی مپرس
بختک که هیچ قصد ز رفتن نکرده است
از روزگار مام وطن، بستگی مپرس
تنها نه این شرار بر این دل فتاده است
از دیگران به پرس، به اهستگی مپرس
بگذار تا بهار خودش را نشا ن دهد
از ارغوان به پرس ،از آشفتگی مپرس
جعفر تهرانی
ای یار نازنین که تو خود دلگشای منی
عشق منیّ و ، جان منی، دلربای منی
در آسمان ز روز ازل هم نوشته اند
من از برای تو هستم تو برای منی
اینجا که سمّ و زهر هوا را گرفته است
شکر خدا که در این بلبشو هوای منی
دنبال حق خویش چو شیران بیشه ای
ای زن بنازمت که تو حالا صدای منی
هر گز ندیده ام که تو بر من جفا کنی
شرمنده ام اگر آزرده از جفای منی
بانو در این زمان به چه کس التجا کنم
غیر از خدا ،که تو دیگر خدای منی
روزی که رفت دست مودت ، دگر که دست
هیچم نشد قبول، تو تنها صفای منی
من مبتلای عشق تو گشتم از ابتدا
تا انتهای عمر ، تو هم مبتلای منی
عمرم گذشته است و تو هستی عصای من
هم که عصای منی ، هم که دوای منی
جعفر تهرانی
دیوانه منم من که گرفته است جنونم
در آتش هجرانم و عمری ایست که چونم
خاموش ز یک قطبم و حرّاف ز دیگر
گه شادم و گه اشک روان از دلِ خونم
برف است مرا بر سَر و همبازی با طفلان
شاید که برون آمده است طفل درونم
از دور زنم بوسه تو گوئی که لبت را
ممنونم از ابلیس که هست راهنمونم
شریان مرا شرحه کند تیر نگاهت
پنداری وزیرِ شه قاجار قرونم
دیوانه مپندار و مکن سخریه من را
از روز ازل عاشقی بوده است فنونم
از چشمه عشق است تبی را که مرا هست
سر حالم از این هُرم تب عشق کنونم
از هر طرفی هجمه مرا هست ولیکن
از لطف خدا هست که اِستاده ستونم
دیگر که مرا نیست خیال از گذر عمر
در کشتی طوفان زده در حال سکونم
جعفر تهرانی