یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

با نگاهی عاشق دردانه ای خندان شدم

با نگاهی عاشق دردانه ای خندان شدم
مثل ریگی در مسیر رود، سرگردان شدم

باورم این بود: روزی من به دریا می رسم
حسرتش درسینه ماند وبی‌سر و سامان شدم

بس که در یادش به هرجا رفته ام آواره ام
گاه گاهی در سکوت پیله ام پنهان شدم

در خیال خلوتم شب تا سحر سر می کنم
زیر اشک ابرها همسایه‌ی  باران شدم

هر سحر یادت هوایم را معطر می کند
شاید امشب با خیال گرم تو درمان شدم

کیستم من؟ بید مجنونی اسیر سرنوشت
همنشین برگ‌های زرد پاییزان شدم

ارسلان رشیدی

پنجره نه آینه اسـت، نه شـیشـۀ شـکسـته

پنجره نه آینه اسـت، نه شـیشـۀ شـکسـته
رگه‌های باران روی دیوار،
خطِ انگشـتِ برادر کوچکم اسـت
که سـالِ پیش، روی نقشـۀ کفِ دسـتم
مرزهای سـرخِ عشـق را با خودکار قرمز کشـید...

با هر نَفَس،
سـاعت را به مُشـت می‌فشـارم:
شـن‌ها به پروانه تبدیل می‌شـوند
و دیوارها
پر از آوازِ ماهی‌های قرمزِ حوضِ قدیم.


سـتاره‌ها پشـت ابر می‌رقصند
مثل روزی که مادرم
لباسِ عروسِ خود را به ابرها امانت داد
و چمدان‌ها
پر از دانه‌های گیلاسـی اسـت که هرگز کاشـته نشـد...

صندلی پدربزرگ
شـاخه‌ای خشـک از نغمه‌های بی‌قرار اسـت،
و ردّپای من بر گِلِ حیاط
الفبایی‌سـت که باران
حرفِ «کوچ» را از آن شـسـت.

اگر قابِ عکس را تکان دهم،
صدای خنده‌های مادربزرگ
مثل برگِ خرما از میان قاب می‌ریزد
و آینه
ترانه‌های سـقف را به زبانِ مورچه‌های کارگر زمزمه می‌کند.

هواپیماهای کاغذی‌ام
بال‌هایشـان را از پرهای قناریِ مرده می‌دزدند
و سـفر
پلک زدنِ دریاسـت به رنگِ قرصِ خواب‌آور...

وحید امنیت‌پرست