یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از کمرکش کوه،

از کمرکش کوه،
باد می‌آید،
بوی اندوه دشت‌های بی‌سوار.
پیرزنی،
به شانه‌های سنگی تکیه داده،
صدایش شکسته،
چون جویباری خشکیده در گدار.
می‌خواند:
ای تفنگ،
ای زین،
ای رد سم‌ها بر خاک خیس!
کجا بردند سوارم را؟
زنان،
سیاه‌پوش چون سایه‌های غروب،
به دورش حلقه زده‌اند،
گریه‌شان،
چکیده‌ی صخره‌هاست.
و چپ‌ساز،
لرزشی سرد بر استخوان باد.
گاگریو،
می‌پیچد در دل دره،
می‌رسد به ایلم،
به گوسفندان بیشبان،
به اسب‌های خاموش،
به چشمان پدری که دیروز،
پسرش را روانه کرد.
خون جوان،
با باران یکی شده،
و رود،
سرخ از داغ،
می‌رود…
ای دشت،
ای کوه،
ای چپ‌ساز غم،
به مادر بگویید:
سوارش،
بر اسب باد می‌تازد…
آن سوی مرگ.


منوچهربرون

دوان‌دوان...

دوان‌دوان...
در کوچه‌ها،
در گرد و غبارِ راه،
چشم می‌گرداند،
دست‌ها بر زمین...
خم شده،
پی نعلی که افتاده است!
می‌پرسد:
«نعل ندیدید؟
نعل گم شده...»
اما کسی نمی‌پرسد:
«اسب کجاست؟»
اسب،
رفته…
یا شاید گم شده
در دوردستِ دشت.
اما او،
هنوز نعل را می‌جوید،
چون که چشمش
به زمین عادت کرده…
و یادش رفته
سر بالا بگیرد
و نبودِ اسب را ببیند.
آه...
چقدر شبیه ماست!
که اصل را گم می‌کنیم،
و پی حاشیه‌ها می‌دویم...


منوچهربرون

زبانت سمت زشتی رفت هرجا

زبانت سمت زشتی رفت هرجا
نکوهش کرده بودی آشنا را

چنان در نخوت خود غرق غرقی
نداری از بدی ها هیچ پروا

منوچهربرون

چه آسان از کنارم رد شد ای عشق

چه آسان از کنارم رد شد ای عشق
گذشت وبی تفاوت بد شد ای عشق
ندیدم خوبی از او هرکجا گفت
جلوی کارهایم سد شد ای عشق


منوچهربرون

آیینه مرا دید ونخندید ای عشق

آیینه مرا دید ونخندید ای عشق
مبهوت شد و دچار تردید ای عشق
زل زد به دو چشم خسته و منتظرم
غم های مرا چه ساده می دیدای عشق

منوچهربرون

چرا زرد و دلگیر و پژمرده ایی

چرا زرد و دلگیر و پژمرده ایی
دریغی و افسوس و افسرده ایی
نشستی لب پنجره بیقرار
تو از عشق واحساس دل برده ایی


منوچهربرون

هربار زدی ساز مخالف ای عشق

هربار زدی ساز مخالف ای عشق
بودی به نتیحه اش تو واقف ای عشق
ناکوک ترین قسمت آهنگت شد
با کشتن فرهاد مصادف ای عشق


منوچهربرون