یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شراب عشق زنده ای بی لخته بار باید کرد

شراب عشق زنده ای بی لخته بار باید کرد
و آب دیده‌ی شریف بی وقفه تار باید کرد
میان قطره ای لطیف باید که زندگی نمود
به روی نقش صحنه‌ی دلتنگی کار باید کرد


شهریار وقف رحمانی

آیینه تو را دید و خودش را گم کرد..!

آیینه تو را دید و خودش را گم کرد..!
بهارِ چَشمِ تو را در خودش توهم کرد..!

نمیشودکه تو را جا دهد درون خویش؛
چگونه میشود این ماه را تجسم کرد؟!

بهار رفته و حالا ؛ خزان شدی جانا..!
چرا نگاهِ خزانت به ما ترحم کرد؟!

منی که از همه‌ی این بهار شوریدم..!
چطور موج تو من را پر از تلاطم کرد.!

تو موج میزدی از عمق چشم های من.!
چنانکه برق نگاهت به ما تهاجم کرد..

نبوده در دلِ این شوره زارِ بی حاصل ؛
و بذرِ عشقِ تو این پهنه را تراکم کرد...

وزیده باد بهاری به مویِ تو در خواب..!
و شوره زارِ دلم را اسیرِ گندم کرد..!


متین رضائی عارف

طغیان پنهان

طغیان پنهان
نرم‌نرمک مرا در خود گرفت.
در تونل‌های پیچ‌خورده‌ی اوج و سقوط زندگی...
ذره‌ذره در من حل شد و حالا از درون می‌ساید.
شب‌ها، با رژه‌ای بی‌امان به مغزم لشکر می‌کشد.

ترس، تردید، تکرار...
تکانِ تلخِ اتفاقاتی که شاید... شاید اگر بیفتد...
هیچ کاری در توانم نخواهد بود...
ولی باید چک کنم، مکرراً
بررسی کنم، تکراراً
باید ببینم... مطمئن شوم...
که همه چیز... همانطور که بود، همانطور پایدار است هنوز؟
تا آسوده شوم.

و دوباره... کمی بعد...
وسواس، همچون چنگال‌هایی تیز، به جانم خواهد افتاد...
باید بالاخره در یک لحظه،
این زنجیر را بگسلانم،
رها کنم،
رها شوم از این...
هاه...
و بعد... آزادی...
دیگر نمی‌توانم با این تکرار ادامه دهم.

امید دهقانی

رنگها را با خیال ت سر می کشم

رنگها را با خیال ت سر می کشم
و دست می برم بر
کمر سرخ/ قلم
شاید که من
بومی از نقش فصل های آبی باشم


فروغ گودرزی

این غروب است که همیشه زیباست، آیا نیست؟

این غروب است که همیشه زیباست، آیا نیست؟
وین طلوع است که به لطفش بودنِ فردایییست

بوی شیرخشک بین وانیل را نمی‌گویی بهشت؟
زن مشکی پوشی که فرنگی توت دارد سرشت؟

بِربِر و بَر بَر ببینی بعد ببینی بی بَری
بر تن و بر بوی بانو ذات زیبنده تری

در غروب و تا طلوع، توی بهشت کارَد سرشت
او کشیدش در بر و شاعر برای او نوشت:


ناخواسته می‌خواهمت
از خواستن می‌کاهمت
بی خواستن می‌بایدت
«تو» تنها می‌آیدت

این کاسته ها شایدت
در خواسته ها بایدت
تا راسته ها زایدت
چپ بِرَوی هم پایمت


شهریار وقف رحمانی

بی سبب این جلوه ها حاصل نشد

بی سبب این جلوه ها حاصل نشد
مخزن اسرار هستی دل نشد
خط چشم روزگار نیک وبد
شربت پر رنگ آب وگل نشد.
زندگی در قلب ما می پرورد
،آرزو اندازه ادراک ماست در میان ذهن پویای جهان.
در عبور از لحظه های بی امان
دل به دست نور حق باید سپرد.
دیده دریا کردن باران ببین ،سرخی پیغام عیاران ببین،

عمر ما اندازه اقبال ماست ضرب در مجذور حکم سرنوشت،
پس بیا باور کنیم این قصه را،باید از پیشانی هر کس نوشت
بشنو ای پروانه دلداگی، تن بده بر آتش آزادگی،
خوب و بد را در نهاد خود بیاب،
گوهری شو در کمال سادگی

طالع دیدار