یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مـکن بـه عـمد ،کسی را دچــار اسـتـیصـال

مـکن بـه عـمد ،کسی را دچــار اسـتـیصـال
از ایـن کـمان حسادت ،نشـان نـشاید بــال

زهـی زعقده و تیری که کینهِ ئ حسد است
هدف نخورده، کند ضـاربش پـریشان حـال

نـبـرد و جنگ و دفاع وشکار را مـردی است
نــه سرتـری گٌنَه، و در صــدد بـه اِضمِحلال


تــو نـیم بــاده بـنـوشان هــزار بـاده بنوش
کـه هرکه خُم شکند ،ساقی اش کُـند غـربال

شـکـستــن پــر پــرواز و بـــال پــَـر بـٰــازی
گـمـان مـبـر که تو را آید است جز بـه زوال

اگر بــه بـاغ مـجـاور تــو آتـش افـکـندی
بـه بـاغ خویش ببینی زبـانه از تــــروال

مکن سوا *تـَوَکـُل* خود از بَـدان و بـِــدان
کـــه حـذف خــالِ لـبی بــر لبت نیارد خـال

محسن ستوده نیا کرانی

روبـرو،کـوه بـلنـد،پشت سرم دشمن و تیر

روبـرو،کـوه بـلنـد،پشت سرم دشمن و تیر
به یسارم، همه دریا ،و یمین جنگل وشیر

نـه شـنـا دانـم، و نــه کــوه بپیمـودم مــن
نه سـلاح دارم و نه پای فرار است ایـن پیـر

نـه مـروت به دل دشمن، و نه داد رسـی
نه غرابی است به دریا و نه یک ماهیگیر

نــه ره پپش، و نـه برگشت، مـرا منتـظرنـد
تــو‌ شـنو، داد نـهـان ،دادرس بـی تـاخیـر

تو بـه فریاد برس، داد زنم میشنوند
همه نـامحرم، وبسیار بباید تـدبـیـر

تو که، بی داد، توانی شنوی هر دادی
دادِ بی دادْ، زبـیـداد دلــم، را بـپـذیر

نه مرا مـرگ هراس است .هراس از تسلیم
زآنـچـه دانـی بـه چـه حـاجت بنمایم تقریر

گـو‌ توکـل، بـه خـداــت نـسـزاید بـه خــدا
دست تو بـاشد و، در دست بلا دستم گـیر!

محسن ستوده نیا کرانی

یاد دوران قشنگت کودکی

یاد دوران قشنگت کودکی
بوستان چند رنگت کودکی

طینتت تک رنگ و باغت رنگ رنگ
آن سر فارغ ز جنگت کودکی

یاد آن ایام جای حق ناس
گردنت سوت سه رنگت کودکی

یاد آن فریادها آن دادها
اسب چوبی خندگت کودکی

یاد آن شادی و آن آوازها
هرچه لذت توی چنگت کودکی

یاد آن پایی که بودش در رکاب
بود غالب بر دِرَنگت کودکی.

یاد آن مهر و وفا و دوستی
سینه فارغ ز سنگت کودکی

یاد آن آسایش و رحم و صفا
شانه های بی تفنگت کودکی

یاد آن مادر بزرگان عزیز
مایه فخرو نه ننگت کودکی

یاد آن دستی که در جیب خودت
غالب دست زرنگت کودکی

یاد دورانی که امروزت نبود
هیچ پا ناخورده سنگت کودکی

یاد آن معصومیت آن پاکیت
نآمده حرصی به جنگت کودکی

یاد دورانی که میزی هم نبود
نا ببرده رنج ،گنجت کودکی


محسن ستوده نیا کرانی

توکل تخلص حقیر است

دلا پر درد و دردا گُفتنی نیست
به چشمان خواب . اما خفتنی نیست

غبار غم به چهره کرده مأوا
چنان خوابیده عمراً رُفتنی نیست

حصاری سخت در اطراف عالم
بلند بالا و محکم سُفتنی نیست

خمیر خوب و اعلا در لگن ها
ولکن تَش ضعیف و پُختنی نیست

تنور داغ بسیار است اما
درآنجا نام گندم بُردنی نیست

ندار و فرد دارا مانده در گِل
از آن گِلها که ذاتاً جُستنی نیست

فراوان بذر میکارند و روید
به آسان، بذر شادی رُستنی نیست

بپرسیدم من این راز از فهیمی
بگفتا لذت، اصلا بُردنی نیست

بسی دلها به جنگ حرص رفتند
ضعیفش کرده اما مُردنی نیست

فقط گر بر خدا باشد توکل
غم دنیا تَوَکُل خُوردنی نیست

توکل تخلص حقیر است



محسن ستوده

هرآنچه باعث فخر است در نهان بگذار

هرآنچه باعث فخر است در نهان بگذار
وجود خود تو از این فخر در امان بگذار

اگر که سر بشدی سر تر از دگر یاران
سری که سر شده را راحت از دهان بگذار

بدون وقفه تو از پله ها برو بالا
به فاصله ز رقیبان نردبان بگذار

ای آنکه کشته زمینی زیاد حاصلخیز
نتیجه را تو مگو عهده زمان بگذار

اگر که مالک ملکی شدی و اموالی
تمر اگر طلبی فارق از بیان بگذار

نصیحتی بشنو، گر که طالب عیشی
به گاه ،لقمه نان ،در خفا دهان بگذار

نخوان رجز تو به میدان که مرکبت بینند
وجود و مرکبت آسوده از کمان بگذار



محسن ستوده نیا کرانی