ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
درهایِ شبَ از زوزه ی غم، روز ندارد
گریه ی شبَ از ظلم و ستم ، سوز ندارد
دشت از دلِ ما خشک تر وُ، تشنۀ باران
در کوه و کمر، کبک و کل و یوز ندارد
خشک ستُ چو پستانِ پَتی مادرِ این پور
شیراَش، شکر و شهرت و آغوز، ندارد
از عارف و اخلاصِ عمل، عشق رمیده
جز عیشِ خوش و عزمِ زر اندوز، ندارد
افسار و غُل و ضجّۀ زندان نه نیاز است
تا رام و رضا است و سری، پوز ندارد
هر گه، که خرد نوکرِ دربارِ خرافه ست
مرگ است و بلا، اَعجمی و خوز ندارد
دیگر، نه زِ فردوسی و خیّام، خبر هست
چون خاک و خُلِ جهلِ خفی، توز ندارد
گر اهلِ چموش از سرِما صاحبِ چیزند
چون ناله ی در حسرتِ نان، زوز ندارد
دانی که چرا حلقِ همه بر سرِ دار است
دیری ست، عجم خبره ی دلسوز، ندارد
مرموز، هزار و همه شان سایه ی صُفِّه
قرص و، سرِه اندر صفت و، بوز ندارد
امیر ابراهیم مقصودی فرد
گر شمع نسوزد خرمَ از شور نگردد
هیزم زِهوَس شعله ور از نور نگردد
چشمی که به حق مستِ رخِ یار نباشد
با چشمکِ معشوقه که مخمور نگردد
دریا نتوان گفت، به هر رودِ هراسان
هرجویَکِ درکوچه روان هور نگردد
ای بسته دو چشمت به خَمُ پیچِ حقایق
با خطبۀ تو، غصّه و غم دور نگردد
جز از سرِ ایمان به حقوقُ غمِ انسان
حُکمت به اجابت، زِ رَهِ زور نگردد
شوریِ تو از شهرتِ خامیِ انام است
گر آش، از عاقل بشود، شور نگردد
چون باطنِ بیمارِ تو کرده هوسِ هار
با زورِ تو بیداریِ کس، کور نگردد
تا زور بکار آید و دستور به مملوک
هر مسجد و میخانه مگر گور نگردد
آنکس که بخون کرده تمنّایِ طَمع را
دین و دهنش، جز قمه و قور نگردد
ای غافِلِ از، قبلۀ این خاکِ پر ازغم
بیدادِ تو جز، وصله ی ناجور نگردد
تا ملک پراز تخمِ غریبه ست بدانید
صد نسلِ غریبه به وطن پور نگردد
امیر ابراهیم مقصودی فرد
کاش قلبم عاشقِ ماهی به آن غایت نمی شد
در سپهرِ چشمِ من هرگز تو پیدایت نمی شد
لحظه ای که مهربان از پیشِ چشمانم گذشتی
روحِ تنهایم همان یک لحظه همپایت نمی شد
کاش وقتی آمدی در قلب و جان سُکنا گزیدی
آن چنان بودی که در اِقلیمِ دل جایت نمی شد
با من از سردی سخن می گفتی و نا مهربانی
سینه اَم سرشار و پُر گرمِ نفس هایت نمی شد
کاش مهرت در دل و احساسِ بی پروایِ من
چشمه ساری قدسی و انسانی و آیت، نمی شد
یا نمی دیدم جمالت، یا که چون بیگانه بودی
چشمِ من مبهوتِ چشم و شرمِ زیبایت نمی شد
جذبه اَت، در جان و دل آوازِ بیداری نمی داد
قلب اسیر و دل خوشِ اکسیرِ گیرایت نمی شد
کاش مستی بودم و دائم خرابی، در خرابات
سرنوشت اَم، در یدِ امروز و فردایت نمی شد
گر چنین بودم چو شاهی بی خبر از کارِ دنیا
حسِّ خاموش اَم اسیرِ درک و معنایت نمی شد
گر نبودی همچو شیرین، دلبری پروانه پیکر؟
جانِ مقصود این چنین مجنونِ سیمایت نمی شد
امیر ابراهیم مقصودی فرد
بالِ پروازی رها، تا آسمان اَم آرزوست
ردِّ پایی، زان امیدِ بی نشان اَم آرزوست
عاقلی خاموش و در پنهانِ پستویِ غم اَم
شهرهِ شهرِ شعور و گلسِتان اَم آرِزوست
گر زبانم بسته اَند و مانده در پشتِ زمان
شرحِ این بیدادِ طولا در بیان اَم آرِزوست
ریشه اَم، خشکیده از فرسودهِ اندیشه ها
ذرّه ای از موجِ تغییرِ وَزان اَم آرِزوست
بو گرفته عشقِ پنهانم چه پنهانم زِ خویش
بوسه هایی گرم از کنجِ لبان اَم آرِزوست
برکه ای خاموشم و چشم انتظارِ رَوزنی
تا اِسارت بگسلم، رودِ روان اَم آرِزوست
طرّهِ زلفم همه، پیر و سپید از غصّه شد
پنجه ای، محتاجِ پیچِ گیسوان اَم آرِزوست
عشقم اندر دل زِ ترسِ مُحتسب پنهان شده
آنچه پنهان گشته از دیده همان اَم آرِزوست
حرفهایم در گلو گیر و نه جایِ گفتن است
نطقِ بی باکی بدونِ استخوان اَم آرِزوست
چهره باز و زَهره باز و با دلی غرقِ نیاز
یک نفس آواز با، خلقِ جهان اَم آرِزوست
در پسِ اندیشه ای کهنه، کلامی خسته اَم
مرشدِ مهتر نمی خواهم فغان اَم آرِزوست
من زمینِ کشت و زرعِ زاد و زایا، نیستم
عالم و انسانم وُ اندیشه دان اَم آرِزوست
کس نمی فهمد زبانم، با که باید گفت درد
همدلی، همراهِ این دردِ گران اَم آرِزوست
پیر و فرسوده شدم از قیدِ بی پایان و پوچ
جرعه ای آزادی و آرامِ جان اَم آرِزوست
هر کسی یارِ دلُ سروِ چَمانش در بَر است
من ولی راهِ رهایی زین دکان اَم آرِزوست
آرِزویم ساده است امّا، از آن هم ساده تر
راستی از ما وراءِ یک زبان اَم آرِزوست
گر تنی دارم که تن پوشِ تو است امّا بدان
عشقبازی نه زِ تن، از دیدگان اَم آرِزوست
باز می گویم رهایی در جهان اَم آرِزوست
ردِّ پایی، زان امیدِ بی نشان اَم آرِزوست
امیر ابراهیم مقصودی فرد
از هیجانِ رقصِ باد و باران
آنجا که زنجیر موّاجِ قطره ها
از زمین به آسمان
مثلِ آبشارِ گیسویِ تو بود
سراغِ تو را گرفتم
از نهان خانه ی چشمانِ منتظر
و شبانگاهِ دلتنگِ سحر
آنجا که زمین و آسمان
در شفقی سرخ پیوند می خورند
سراغِ تو را گرفتم
از خرامشِ آرامِ جویَک ها،
به سویِ تپشِ جویبار ها
و از وصلتِ جویبار به آبشار
آنجا که آزادی معنی می شود
سراغِ تو را گرفتم
از پاکیِ دل هایِ ساده
آن زیارتگاه هایِ بی غش و افاده
آنجا که خاستگاه عشق است و ایمان
و می رویاند راست قامتان آزاده
سراغِ تو را گرفتم
سراغِ تو را از جنگلِ سبز،
دشت هایِ خشکِ بی نبض
کوچه هایِ بلندِ تنهایی
کوه هایِ اسطورهِ شکیبایی
خروشِ رودهای هراسان
سوزِ عشق هایِ بی پایان
از همه جا و همه کس گرفتم
امّا تو،
غایب ترینِ غریب ها
عزیز ترینِ عزّت ها
حیاتی ترینِ آب ها
زیبا ترینِ خواب ها
همچنان نیستی
و من، همچنان سراغِ تو را می گیرم
امیر ابراهیم مقصودی فرد
برو ای خاطراتِ غم که صدها آرزو دارم
سخن ها در دلم مانده هزاران گفتگو دارم
دلم تنگِ بهاران است و دستی در میانِ یار
رقیبم, زهرِ غم ها و از آن زخمِ عَدو دارم
تو بیداری و با جانم سرِ خوابِ خزان داری
نمی دانی, شرابِ نو جوانی در سَبو دارم؟
چه می دانی اگر پیرم دلم یادِ جوانی هاست
از آن عشقِ فنا رفته, تَلی رازِ نگو دارم؟
هوایِ ماندنم در سر هنوز از یادِ او تازست
سری سرشارِ بی باکی برایِ جستجو دارم؟
اگر اینک سرِ پایم امیدم جاری و زنده ست
بسا از شوقِ میثاقی ست من با رویِ او دارم
تمامِ عمرِ خود رفتم اثر از آنچه باید, نیست
مگر آهی که اینک مثل بُغضی در گلو دارم
پیامت سرد امّا من, دلم گرم و بهارانی ست
هر آنچه عاشقی باید به ظاهر نه, به تُو دارم
برو ای خاطراتِ غم, مرا گرمایِ ایمان است
زِ اشکِ چشمِ رؤیاها هوایِ شست و شو دارم
امیر ابراهیم مقصودی فرد
بیایم بهرِ من در می گشایی
به آن خلوتگهِ خاصِ خدایی؟
مرا رَه می دهی به کُنجِ خانه
به آن آغوشِ گرم و آشیانه؟
اجازت می دهی بوسه نشانم
به رویِ گونه ی آن مهربانم؟
سرم را میگذاری بر تنِ خویش
و یا بر رویِ قدسِ دامنِ خویش؟
چو شیرین میشوی و دلبرِ من
و من فرهاد و تو، تاجِ سرِ من؟
دلم را میکنی چون لانه ی خود
و انگشتم بسانِ شانه ی خود؟
برایم شعری از دل می سُرایی
زِ تنهایی و از دردِ جدایی؟
اگر این سان شوی حتماً می آیم
درِ قلبم به عشقت می گشایم
امیر ابراهیم مقصودی فرد