ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دل آینهدار نگاهِ ولیست
که آگاه از هر کمین و رهیست
ز تدبیر او فتنه خاموش شد
که عقلش چو خورشید در منزلیست
چو تیرِ ستم در کمان میرود
حرفش چون مسیر وحی علیست
جهان زیر چشمان بیدار اوست
که بیداریاش، خواب را قاتلیست
رهرو نخستین علمدار در راه حق
امینی که آیینهی کاملیست
به یک نیم نگرش، صف آرند
که فرماندهی فتح، آن ساحلیست
ز طوفانِ تردید، دلها رهید
که کشتینجاتِ دلِ ساحلیست
نهانخانهی راز، در قبضهاش
ز اسرار دشمن، خبر حاصلیست
نه شمشیر میخواهد و نه سپاه
سخنش، خودش فتحِ هر مشکلیست
اگر صبر کردیم بر راهِ او
ظهور سپیدی حضورعصر است
به نامش قسم، پرچم حق بلند
که خورشیدِ شبهای بی روشنیست
ولایت اگر روح این عصر ماست
رهروان زمانه سید ما علی است
به فرمان او دل به دریا زنیم
که دریا به پیشش، چو آبِ گِلیست
عطیه چک نژادیان
آب حیات من توئی حلقه به گوشت شده ا م
یار کجا می روی
ملجع وپناه من توئی صبح ،نمازمن توئی شیدا شده ا م
بی من کجا می روی
در بدر کوی توام بسته به زنجیرتو شد ه ام
آزاد کن مرا گوکجا می روی
شمس وشموس من توائی،از خود رها شده ا م
گو کجا می روی
هاله شدم واله شدم زجمع آواره شد ه ام
مرا زخود مکن جدا ، کجا می روی
ز خود سرخورده شدم چو جام میخانه شده ا م
مگریز کجا می روی
بین پیرانه سرم عشق کجا میبرد مجنون شده ا م
جانان کجا می روی
با منت قهر مکن مرحم دل شکسته ام ،خسته شده ا م
تنها منه مرا ، بگوی کجا میروی
عبدالمجید پرهیز کار
از عصّه ات ای یار به میخانه نشستم
هر توبه نمودم زَ غمت توبه شکستم
رفتی تو نگفتی که چه آید سَرَم آخر
غیرازتومن ای مه به کسی دل که نبستم
از داغِ فراقت همه روزم شده چون شب
دیدی صنما کرده غمت باده پرستم
بینی که چه آورده سَرَم هجرِ تو ای مه
این غصّه ات ای یار سبو داده به دستم
شیدایِ دوتا چشمِ سیاهم همه عمرم
هر عهد که با چشمِ تو بستم نشکستم
از بهرِ چه آخر سَرِ پیمان تو نماندی
پیمانِ ترا من که به عمرم نگسستم
هر گز نَرَوم کز سَرِ پیمانِ تو بیرون
هر عهد که بستم سَرِ آن عهد چو هستم
با آن همه غم گشته (خزان) بی کس تنها
قربانِ تو ساقی که کنی این همه مستم
علی اصغر تقی پور تمیجانی
انگار این کاغذ ها
مین گذاری شده است
و هر بار که ورق می زنم
با انفجاری مهیب
تکه ای از من
شعر می شود...
عنایت مقبلی
چو این شب سیاه به پایان رسد،
به لبهای کودک، لبخند دل رسد.
شکوفهست اگر چه به خون تر شده،
ولی باز امید، به جان، دم رسد.
در آوار و آتش اگر مانده اند
، به اذن خدا به مقصد رسد.
روایت تمام است اگر، لحظهای
به دست آبی به کربلا رسد.
کسی آستین از غم افشاند
اگر مهر، مهمان هر آدم رسد.
شما ای چراغان در حق شب،
دلتان پر از نور و سرشار رب
زمین، گرچه تنگست و دیوارها،
شما را نترسانَد این افیونها
که فردا به نام شما میوزد،
نسیمی که از صبر، معنا دهد.
شما پیروزی، اگر زخم هست،
خدا در دلِ زخم، باران ببست.
نه دیوار میمانَد و نه قفس،
که خورشید برخیزد از هر نفس.
کجایند آنان که دم میزنند؟
ز انسان، ز لبخند، غم میزنند؟
کودک میسوزد، جهان خوابهاست،
دل از سنگ و لبها پر از قابهاست.
اگر چشمهی اشک خشکیده شد
صدای حق از دل جوشیده شد.
مگر حق این کودک، بازی نبود؟
خندیدنش نیز سازی نبود؟
ولی آه مظلوم، آتش شود،
و دنیا به زانو ز خواهش شود
عطیه چک نژادیان
ای دلیل زخمه های زخمی گیتار من
بعد تو شد سرفه تنها همدم سیگار من
سر به روی شانه ات اشکم چراغ خانه ات
سایه سارِ قامتت افتاده بر دیوار من
زردیِ برگم همان ارگم که می لرزم به خود
شک ندارم ساده میریزد سرت آوار من
گرچه فنجانم دوباره بوی مردن میدهد
باز هم میخواهمت ای قهوه ی قاجار من
رفته ای اما خیالت بیخیال من نشد
رفتی و پیچیده تر شد بعد تو طومار من
می رسد روزی که برمیگردی و من نیستم
آه ای تکرارِ لاکردارِ طوطیوار من
مهین خادمی