ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چو ن شبنم صبح نشسته بر گلبرگی
ارغوانی و سفید و زرد یا هفت رنگی
خورشید چون برآید به باغ از بام سحر
شادان بخوان سرود زندگی با آهنگی
عبدالمجید پرهیز کار
هم چو سایه به بیگانه وخویش بی اثرم
همواره روان به هر سوی ودر بدرم
هم هستم و هم نیستم در جمع کثیر
گر هستم چرا از خود نباشد خبرم
عبدالمجید پرهیز کار
کاشکی مرا هم در نظر می داشتی
با نگاهی گلهای شادی در دلم می کاشتی
کاشکی با همرهی ثابت وفا بی ا دعا
گفتگو ها بی اما و اگر می گذاشتی
کاشکی آرزوهای مرا اندرمیان
بر سریر بی قراری ها نگذاشتی
عبدالمجید پرهیز کار
الا ای رهگذر ما هم روزگاری داشتیم
با اهل دلان رفیق وهم جواری داشتیم
چون آتش دل شب گذار بودیم به سحر
مشکن دل ما بیش .اعتباری داشتیم
عبدالمجید پرهیز کار
آرام دلم روزگاری بری از هر غش بود
بی خیال زندگی و بر همه سر کش بود
ز آن روز که پای عشق آمد به میان
آشنا به غم و نشسته بر شعله آتش بود
عبدالمجید پرهیز کار
در دشت سینه غم به وسعت دریاهاست
در چهره خموش و در دلم غوغاهاست
ای غم آرامم نِه ، که طاقتم بی طاق است
نابود شدم رها بکن، چه بی پرواهاست
عبدالمجید پرهیز کار
چه راحت میرود عمرها گوئی رودی روان است
مپندارید جاری نیست و در یکجا مکان است
به گردون میرود فریاد آدم ها از درد پریشانی
هوارش از دل تنگ و عصیانش به جان است
به یک فرمان می گدازند جان انسان ها
نه رحمی به پیران ، کودکان و نه جوان است
هزاران آرزو در ذهن بود و جان ها بی انفاس
بجرم اینکه انسان است آه .. دل سوزان است
بدستور یک آتش می کُشند و بی جان ابنا را
کدام آئین وا نسانی اجازت داد؟ که فرمان است
الا ای مدعی هوش و عقل ،آدمی را آدمییت میباید
جدال و جنگ زیب انسان نیست کار حیوان است
دگر آهی ندارد آه در سینه نفس سنگین گردیده
ولی خون میخورد تا بر مدار عشق هم پیمان است
عبدالمجید پرهیز کار
ای عشق تو بهانۀ ای برای آوارگیم
هم شمع وهم بسان پروانگیم
میسوزم امشب وبازشب های دگر
پایان نشود فتنۀ تووسوزوبیچارگیم
عبدالمجید پرهیز کار