یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

امشب هوای خانه دل دیوانه می کند

امشب هوای خانه دل دیوانه می کند
با چه حالی گفتگو ها مستانه می کند
از آوارگی دل وخودم بسیار بگفت
در پرده بزن زخمه دل شورانه می کند


عبدالمجید پرهیز کار

آب حیات من توئی حلقه به گوشت شده ا م

آب حیات من توئی حلقه به گوشت شده ا م
یار کجا می روی
ملجع وپناه من توئی صبح ،نمازمن توئی شیدا شده ا م
بی من کجا می روی
در بدر کوی توام بسته به زنجیرتو شد ه ام
آزاد کن مرا گوکجا می روی
شمس وشموس من توائی،از خود رها شده ا م
گو کجا می روی
هاله شدم واله شدم زجمع آواره شد ه ام
مرا زخود مکن جدا ، کجا می روی
ز خود سرخورده شدم چو جام میخانه شده ا م
مگریز کجا می روی
بین پیرانه سرم عشق کجا میبرد مجنون شده ا م
جانان کجا می روی
با منت قهر مکن مرحم دل شکسته ام ،خسته شده ا م

تنها منه مرا ، بگوی کجا میروی

عبدالمجید پرهیز کار

ما دوای درد خود درعشق پیدا کرده ایم

ما دوای درد خود درعشق پیدا کرده ایم
بر سر خوان محبت دل رسوا کرده ایم
ماه را در منظر چشم دل ها کاشته اند
بوستان شرمناک ازعطر شماها کرده ایم
دیده را جیحون برای دیدن شب های ماه
قایقی بادبانی برشط ایقان مهیا کرده ایم
جان و مال و زندگی دادیم خراجات دلی
وه از این جان نثاری که مسمٌا کرده ایم
داغ هرننگی به سینه ها زدند بی اعتبار
تا که فهمیدند رسم پیمان را احیاء کرده ایم

آسمانا ابر باران خیز بیاور بر اندیشه ها
چشم ،انتظار رحمتی مانند تارا کرده ایم

عبدالمجید پرهیز کار

در کوی طلب بی عشق بدل راهی نبری

در کوی طلب بی عشق بدل راهی نبری
روی نیاز باشدت نه که از بی پناهی ببری
در محفل دلشدگان غیر نیکوان جایی نبود
جز این عبث است راه به چاهی نبری


عبدالمجید پرهیز کار

نوروز بر اندیشه های کهنه جارو بزنیم

نوروز بر اندیشه های کهنه جارو بزنیم
بر وفق کردارنیک تکیه به بازو بزنیم
جای افکار پریشان پندار نیک یاور بکنیم
برگفتارنیک خود،حَکَم ترازو بزنیم


عبدالمجید پرهیز کار

ای اهل نظر رسید بر فریادم

ای اهل نظر رسید بر فریادم
که این آتش شوق افتاده بر بنیادم
تا کی به سکوت خود فریاد زنم
از دل کویری و محنت کش بیدادم


عبدالمجید پرهیز کار

چشمِ دل بدید که اسیر دنیایش شد

چشمِ دل بدید که اسیر دنیایش شد
با دیدۀ بسته پای به همرایش شد
با کوله ای از حسرتِ ناکامی بود
که چنین دربندِ اشاره وایمایش شد


عبدالمجید پرهیز کار

از اول شب ، طلعت صبح نمایان می شد

از اول شب ، طلعت صبح نمایان می شد
ازشوق دیدارخواب برچشم حرامان می شد
بامدادان چو گشود دیده بر روی جهان
با رفتن هرثانیه دل بیش ،جوشان می شد


عبدالمجید پرهیز کار