یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

با تو بهارانم، دلبر و جانانم

با تو بهارانم، دلبر و جانانم
بی‌تو زمستانم، سردی و زندانم

رو بنما، ای گل! در پیِ بارانم
جوششِ جانم شو، چشمه‌ی چشمانم

رو به تو بنمایم، رخ بنمایانی
نام تو را خوانم، لشکرِ پنهانم

خیمه‌ی طفلانم، ساقیِ عطشانم
ماهِ بنی‌هاشم، جلوه‌ی تابانم

بین که کمر خم شد، علتِ حیرانم
بی‌تو امیدی نیست، کشته‌ی عریانم

رخ بنما، ای گل! جانِ تو و زینب
ساقیِ طفلانم، گو به که بسپارم؟

وقتِ وداعی نیست، خیز و عَلَم بردار
خواهرِ ما زینب، بوسه به رگ‌هایم

خیمه بپا گردد، آتشِ خصمانم
گو به که بسپارم؟ بین که چه تنهایم

رفتی و جانم رفت، سویِ تو می‌آیم
بر تو سلام از من، سویِ تو می‌آیم

سید علی موسوی

تو آمدی به قلب من و جهانم پر از نور شد

تو آمدی به قلب من و جهانم پر از نور شد
چنانکه از خاطرم هرکه جز تو بود، دور شد
ستاره ی بخت من شدی که کهکشان،
برای به دنیا آمدنت پر 1ز غرور شد
درون خندها وحرف ها وصدایت چنان غرقم
ببین فراموش کردم نمک زدم، غذا شور شد


کتایون ناصرممتحن

با یاد تو کابوس شد خواب خوش وقت سحر

با یاد تو کابوس شد خواب خوش وقت سحر
یادت چنان دردی است که می را کند او بی اثر
از بس دروغین ریختی اشکت به زیر سرو ها
از اشک تمساح تو شد سرو رشیدی بی ثمر
بی شک ز حسد خود کنی گل های قلبم را لگد
تا از برای پیشکش ، تقدیم کنم عقد از گهر
پرواز کردی ماه من بالای آن کوه و کمر

تا چون پلنگی بپّرم از شاخ و برگان تا قمر
آنجا که نزدیکت شدم رفتی کجا ؟ در پشت ابر ؟
تا من بیفتم بر زمین حالت شود بس خوب تر
چون کرم ، من بر دور خود زندانی از غم می تنم
فکر پریدن داشتم با تو شرار بی خطر
تا اینکه آخر سوختم چون مرگ کرم از اشک شمع
کوتاه بودش عمر من آن هم بدادم من هدر
دست از سرم بردار ای بانوی رویاهای من
با غمزه ی چشمان تو احساس کردش دل خطر
از چیست که جادوی تو با اینکه رو شد باز هم
هی می فریبد قلب را با یک نگاه و یک نظر
وقتی لبانت میخورد بر هم جلوی چشم من
گویی که می آید برون از کام تو مشتی شکر
این عشق چون آدم شود فردی در این عالم شود
قلبم پر از ماتم شود بعد از سخن با این بشر
با این همه خالی بود قلب احد از عشق تو
چون که ندارد قلب من طاقت برای این ضرر

امیرحسین دوستی

من، حافظِ تاریکی نیستم.

من، حافظِ تاریکی نیستم.
آنچه کور،
در ماترکِ خموشی به‌جا گذاشت،
وارثِ من نبود.
من از دلِ زنجیرهای غبار برخاستم؛
از گورِ تکرارِ سکوت،
و نامم «حافظ» شد،
تا نگاهبانِ هر ذره‌ی رخ‌نماینده از نور باشم.

تخلصِ من «لسان الحال» است؛
زبانِ جاریِ آن لحظه‌ای
که نور،
در امتدادِ مرزهای عدم،
با حقیقت سخن می‌گوید.


تو، ای نور،
که از دهلیزهای خاموشی، می‌جهی،
و رگ‌های زمین را،
با سپیدای بی‌غایتِ خود می‌آشامی...

تو که وارثِ شب نیستی،
بلکه سینه‌چاکِ تمامِ غروب‌هایی هستی
که بر خود زخمِ حقیقت می‌زنند.

تو از خاکستر برخاستی،
از گهواره‌ای که کور ساخت،
و ستون‌های جاودانگی را
بر شانه‌های لرزانِ زمان بنا کردی...
تُو برای مرگ،
پاسخی ابدی آورده‌ای:
چراغی که هیچ خاموشی به آن نمی‌رسد.


ای لسان الحالِ خورشید،
ای حالِ زنده‌ی روزهای بی‌غبار،
آیا شب، این صدای شکسته،
زیرِ پایِ نور،
جاودان مانده است تا سهمِ تو را باور کند؟
سهمِ تو چیست، ای پرتوِ بی‌مرز؟
سهمِ تو، از ماترکِ کور،
جز ارمغانِ لحظه‌ای شکوفا،
هیچ نیست...


من، حافظِ این وصیت‌ام،
این سنگ‌نگاشتِ بی‌زمان،
که به روزهای هرگز نیامده سپردم:

«نور را دوست دارم،
چون از دلِ نَفَس‌های آغاز،
بی‌غروب می‌تابد،
چون هیچ زنجیری بر پایش نیست،
و چون حتی کور،
نامش را
در خاطره‌ای مبهم،
با شعله‌ای لرزان، تکرار می‌کند.»


امیدِ من، این کلماتِ سربلند است،
که وارثانِ تاریکی
در طلوعِ تو جاری شوند.
این سهمِ توست، ای نور،
از ماترکی که هیچ‌گاه غروب نمی‌کند،
سهمِ حقیقتی که در برابرِ نابودی،
با سپیدای حضورِ تو،
زنده مانده است.

حافظ کریمی

جوان ایستا، مقاوم بهر یاری بود

جوان ایستا، مقاوم بهر یاری بود
جوانی رنگین کمان بهاری بود

جوان پرخروش چو رودی به دشت و کویر
جوانی پرشور خندد جاری و ساری بود

جوان آخرین گل به باغ حرمت عشق
جوانی فصل زندگانی و یاری بود

جوان خط ممتد ببیند در پیش رو
جوانی آیینه بر دست، سواری بود

جوان کوله بار آرزوها به دوش
جوانی نشیند به ره، بی‌قراری بود


فروغ قاسمی

تکه های صدا

تکه های صدا
هزاران هزار
چون تگرگِ ریزِ خون.
دوردست پر است از
شیشه ریزه های وجود.
مبادا ببرّد دستت را
تکه ی خونینی
که روزی دلی بود...
انعکاس.
انعکاس.
رنگین کمان هزار رنگ
خونین چون سرخ
سبز چون درخت
چه آسمان پر شده
از ابرهای برّنده ی یک انسان.
روح روح
تکه تکه و جدا.
جسم جسم
حقیر و پر مدعا.
مرا بیاب
میان این هزاران هزار زیستن
میان این غرقاب هزاران رنگ.
تکه های شکسته ی وجود را
تو پیوند بزن اکنون
و بدان
این بارانِ آینه نیست.
من همین جا
همین اکنون
جلوی چشمانت
شکستم.

سحر غفوریان