ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
با تو بهارانم، دلبر و جانانم
بیتو زمستانم، سردی و زندانم
رو بنما، ای گل! در پیِ بارانم
جوششِ جانم شو، چشمهی چشمانم
رو به تو بنمایم، رخ بنمایانی
نام تو را خوانم، لشکرِ پنهانم
خیمهی طفلانم، ساقیِ عطشانم
ماهِ بنیهاشم، جلوهی تابانم
بین که کمر خم شد، علتِ حیرانم
بیتو امیدی نیست، کشتهی عریانم
رخ بنما، ای گل! جانِ تو و زینب
ساقیِ طفلانم، گو به که بسپارم؟
وقتِ وداعی نیست، خیز و عَلَم بردار
خواهرِ ما زینب، بوسه به رگهایم
خیمه بپا گردد، آتشِ خصمانم
گو به که بسپارم؟ بین که چه تنهایم
رفتی و جانم رفت، سویِ تو میآیم
بر تو سلام از من، سویِ تو میآیم
سید علی موسوی
باران ببار بر گونه ها، اشکم ببارد پنهان
دریا مرا در بر بکش، مرهم ز سوز هجران
لنگر بیندازد دلم، چون کَشتیِ در طوفان
کُشتی مرا در موج غم، با یاد موی مژگان
باده بریز در جان ما، با گوشه ی نگاهت
ساقی گشا میخانه را، ای آهوی گریزان
خاکم ز سرما، ای صنم، آذر به جانم افکن
تا شعله های عشق تو، روشن کند بیابان
در بزم دنیا می زنم، آوای مرگ و هجران
پروانه آتش می کشد خود را به پای جانان
هر دم خیالم می کشد، نقش و نگار ابرو
اشکم فغان سر می دهد، گویای راز عریان
شن های ساحل دفتر خط و نشان من باش
پیوسته بنویسم بیا، دل می دهم به پیمان
سیدعلی موسوی
نمی خواهم چنین باشم، اسیرِ وهمِ بی پایان
تو را خواهم، که برگردی، جهانِ کودکِ نادان
ندیدی جانِ دل آتش، گرفته شعله ور، سوزان
کجایی سادگی هایم، جوان بی خبر ، رقصان
چرا بر چهره جانان، تو نا غافل، نظر کردی ؟
چرا دل در کمان بستی، که شد سرگشته و حیران
نگر جانم،شده از غم، چو اخگر در میان خون
نمانده در پس پرده، رفیق و مجمع و سامان
دلا خو کن به تنهایی ، که از تن ها بلا خیزد
که دلبر بر لب ساحل ، صفا خواهد ز مغروقان
روان کودکی خواهد، اسیر بند پیری جان
خوشا بر حال آنانکه ، همی باشند، از پاکان
دلا دارم چنان دردی که شد در سینه ام پنهان
شرابِ طاهری خواهم، که گویم مجمعِ مستان
سید علی موسوی
هم خانه و هم یار رفت، آن مرکب دوار رفت
مست و خمارِ زندگی، خوابم چرا بیدار رفت؟
تیره غبارِ خستگی، هم جان و هم پندار رفت
از آهِ سوزانِ جگر، دود از کفن بر دار رفت
گفتی خموش و دم مزن، اما نفس فریاد رفت
هستی مرا بیداد رفت، زنهار رفت، زنهار رفت
دستِ دعا سویش روان، راه مرا بیراه رفت
پندار رفت، انبار رفت، بازار رفت، آن یار رفت
دیدم نگاه یار را، گردن نهادم، کار رفت
زان جامهی نویی که دوخت، هم غم، هم دیوار رفت
با آن نوای دلنشین، آشوبها در خواب رفت
وانگه شنیدم بوی او، هر چه دگر از کار رفت
رقصِ طرب با خون نشست، تکرار رفت، آوار رفت
من بیهوا از رفتهها، با نقشِ او هشیار رفت
سید علی موسوی
ای پیرِ به بدنبال عصا، تا ته بازار رسیدی
آن مست طلب کرده ی خَمّار ندیدی
زین سو بنگر، تا رخ عیار بیابی
از پرده برون آی، که دوار بیابی
دستان علم کرده دلدار ببینی
دستان بلند کرده بیمار ببینی
آذر بزن آواز که آتش بنشینی
دنیا چه ثمر در گذر عمر نشینی
چون زاغ کند قار چو در فکر بهاری
یکباره بزن ساز، که آوار رسیدی
بی پرده بسوزی که دیدار رسیدی
عمر دگری باید و زنهار رسیدی
هر عمر و هر آهنگ فدای جبروتش
اندر فلکش یک دلِ بیدار خریدی
از سوزش آتش جگرم دار بیاورد
صد بتکده بر دار که پندار دریدی
سید علی موسوی
رندانه شنیدست که بی نوشش کرد
او شعله بُد و باد فراموشش کرد
حیران چو شد آن مور ز برهان و دلیل
از لشکر فیلان که بر دوشش کرد
هشیار بکردش شرر آب آمیز
بی ره بخرامید که دو افسونش کرد
جمع طلب و گنه کجا برد مرا
بیچاره گنه کرده که مقصودش کرد
خوبان همه در سایه او محو شوند
این بد چه کند که جام خاموشش کرد
چون داد به توبه نظر از کنه وجود
شاید که سلیمان نظر جودش کرد
چون مور شد و در نظر شاه روان
دیگر چه طلب کند چو دستورش کرد
فریاد کشید و گلش از خار گرفت
دیوانه شد و مست چو منظورش کرد
بر گرد مدارش رود هر ذره و نجم
گر عشق بخواند نگر از شوقش کرد
سید علی موسوی
نماز صبح بپا دار که شب ادامه اوست
نگر که ماه برآید که شب بهانه اوست
هزار بادیه خوش باش تو در برابر دوست
غمت ز راه نباشد که خانه خانه اوست
بهار ملک و فلک بین رها ز نوبت شوم
دلت ز داغ برآید چو غم ترانه اوست
بدار وقت سحر گوش به قمری کوک
پرت ز دام درآید چو شب روانه اوست
غبار مرگ گذرا دان چو آنکه زاده اوست
شجر ز خواب برآید چو آن شبانه اوست
خمار ساغر نابیم وفا ز هستی دوست
سرت ز جام برآید چو آن فتانه اوست
سید علی موسوی
گر یار اشارت کرد بیرون شو از این خانه
با سر بشتاب از جا با خرقه شاهانه
هر کو تو بزن ناله مستانه و دیوانه
جانم طلبیدست چون واحد نه صدگانه
با ما چو سنم دارد معشوق نه بیگانه
هر آینه جان دادن چون کام ز دردانه
ساقی چو پسندیدت پیمانه به پیمانه
تو نوش از آن ساغر تا مردن جانانه
اندر کفنم آتش از مستی دوشانه
با ما به از آن باشد تا عیش غریبانه
دل ساده کند باور با عقل حکیمانه
از ما چه گلی روید در خواب زمستانه
سید علی موسوی