ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من دگر از غم و اندوه جهان سیر شدم
بهر ماندن به قفس با همه درگیر شدم
به خیالم که بروید بهاری ز خزان
بس به راه چشم نهادم که دگر پیر شدم
شوق پروانه شدن را به یغما بردم
پای در چاله فرو بردم و تسخیر شدم
عادتم پیله نوازی شده است چند سالی
خود ندانم چطور بازیِ تغییر شدم
پی ِ هر دوست گرفتم، نبود بردباری
از قفس رانده و اندیشه ی زنجیر شدم
سینه ام از غم دوران به ستوه آمده است
نفسم از رمق افتاده و تحقیر شدم
قلمم تاب نوشتن را ندارد ز من
من به این خستگی جان، فراگیر شدم
همدمِ رنج وعذابم ، به نا کرده ی خود
آه و افسوس ، چرا مضحک تقدیر شدم
منصور نصری
خروشی که در عمق دریا نشست،
طنینِ تو بود، ای شکوه که شکست
تو فریاد مردان تاریخ ما،
که در موج پیچَد تا مرزها.
بلندیت، به کوه و به افسانه ماند،
صدای غرورت به عالم رساند.
نه افسون، نه نیرنگِ بادِ عدو،
تواند بگیرد ز تو نام و سو.
تو خورشید سرخی، برآمد ز خاک،
که دل بر جهان نسپرد از محاک.
ز خونِ شهیدان، تو رنگین شدی،
به خون دلو غیرت آیین شدی.
در آهنگِ هر موج، شمشیر هست،
به هر قطرهات، مهر ایران نشست.
اگر دشمنی نام دیگر نوشت،
ندانست با خاکِ دل، عهد و کِشت.
تورا این جواب است از نسل فارس
که نامش خلیج است،خلیج فارس
میلاددرویشیان
هرگزم یاد تو از یاد دل و جان نرود
جان رود یاد تو از این تن ویران نرود
جان رود تن برود یاد تو می ماند و بس
آشکار است که جان جز پی جانان نرود
مهردخت خاوری
پروانه گرد شمع جان خود را عزیز نیست
چون شمع سوخت و برفت پروانه نیز نیست
چون دل دهی به گردش ایام و روز شب
ایام و هفته را زِ جمعه هیچ گریز نیست
سید مهدی حسینی
در میان
جهان و آدمیان
اینهمه بلوا
در این مغاک بیپایان
تمام جوارحم را
گم کردهام ...
عدالت
آزادی
مهربانی
بخشش
در زمهریر فنا
شاید
به زوال ابدی
مبتلا شدهاند...
غریبِ وفا
جفاست بر همدلی
تمام شده بشر
در این بلوای پرخطر
و شعرهایی که نسرودهام
واژههایی که گم کردهام
جستجویی که
ای کاش...
فرجام نیکی داشته باشد
ه مثل هانی
دختری که نداشتهام
ب مثل باران
که بشوید
این ظلم بیغایت را
پروانه محمودی
نبودی و شبم افتاد در تبی بیتاب
و ماه، مثل من افتاد در غمی نایاب
دلم شکست، ولی درد را صدا نزدند
شبیه شیشه که بیصوت میشود نایاب
تمام پنجرهها رو به هیچ وا ماندهست
چه فرق دارد اگر باغ یا قفس، بیقاب؟
تو رفتهای و جهان را کسی نمیفهمد
که بیتو هر نفسی هست، مرگ با آداب
نگو که فاصله تدبیر عشقهای بزرگ
که عشق، کشتهی تدبیر شد در این مرداب
به خواب سرد درختان، خزان دخیل شدم
که باد، شاخهی خشکیده را کَند از خواب
هزار مرتبه باران به سنگ بوسه زد
نشست خاطرهات در دل ترکها، آب
کلید خانهات افتاده در دل دریا
و موج، حافظِ آن راز مانده در محراب
دریغ، بعد تو حتی خدا نمیداند
کجای آینه افتاده است نامی ناب
مهرداد خردمند