ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
من دگر از غم و اندوه جهان سیر شدم
بهر ماندن به قفس با همه درگیر شدم
به خیالم که بروید بهاری ز خزان
بس به راه چشم نهادم که دگر پیر شدم
شوق پروانه شدن را به یغما بردم
پای در چاله فرو بردم و تسخیر شدم
عادتم پیله نوازی شده است چند سالی
خود ندانم چطور بازیِ تغییر شدم
پی ِ هر دوست گرفتم، نبود بردباری
از قفس رانده و اندیشه ی زنجیر شدم
سینه ام از غم دوران به ستوه آمده است
نفسم از رمق افتاده و تحقیر شدم
قلمم تاب نوشتن را ندارد ز من
من به این خستگی جان، فراگیر شدم
همدمِ رنج وعذابم ، به نا کرده ی خود
آه و افسوس ، چرا مضحک تقدیر شدم
منصور نصری
به گمانم که ز این پس نیاید بهار
نزنند غنچه ز شادی، درختان انار
چون ز حسرت سر و روی پدران نیلین است
قاصدی ره بفرستید، نیاید به قرار
حد تاب آوری اینجا، نگران است هنوز
واژگون گشته محبت ز آوارِ فشار
گرد شرمندگی پاشیده شده بر عزت
نیست صیدی، ولی دام به کار است هزار
خط رویا دگر پاره شده از بنیان
همه ی آینه ها، نقش نشاندن ز غبار
بانگ و فریاد کنید گل ندمد چند سالی
وقت پروانه شدن نیست، بمانید به حصار
آرزو خم شده از درد، رهش گم کرده
صیدِ پروار شده رفته به دنبال شکار
زانووان از رمق افتاده دگر نیست دوا
نه ز ماندن اثری هست و نه فکر فرار
منصور نصری
آرزو هم، به همانندی ما پیر شده
آیت عشق ز معشوق خودش سیر شده
جام و می راه جدا کرده و مغضوب شدند
وصف آن سخت، ولی با همه درگیر شده
راه به بن بست رسیده، همه سرگردانند
زود برگردد، همین فاصله هم دیر شده
نای از نی بِرُبودند، ندارد سوزی
به گمانم که حقیقت غل و زنجیر شده
چشم ها نوری ندارد، طریق گم کردند
هر مقامی و دلی ، از ازل تسخیر شده
گوشه ای رنگ به افکار خودش می خندد
گوشه ای عالم امکان پرِ تغییر شده
سقف تاب آوری آرزوها خم گشته
آرزو هیچ، خیال باور و تفسیر شده
به گمان زنده ایم و جام حیات می نوشیم
حیف از عمر گرانی که تحقیر شده
منصور نصری
باورش سخت است اما، نوبت از راه می رسد
در خوشی یا در سکوت، آن ناخودآگاه می رسد
کوله ی درویشی ات را خوب بنما وارسی
خود بساز آنطور که انگار هر سحرگاه می رسد
منصور نصری
تو را پندی دهم، پندی گهربار
همین جا هم باشد جنت و نار
ز ترس گرسنگی وجدان مرنجان
تو را روزی رساند در شب تار
منصور نصری
جان و جهان من تویی، بی تو نمیشود گذشت
باده ی ناب عاشقی، عشق تو بر دلم نشست
زندگی بدون تو، تنفسیست ز بردگی
من چه کنم اسارتت، چنین مرا شکست وبست
منصور نصری
کاش در دوران نوپایی، می ماندیم هنوز
کاش باز اشعار نامفهوم، می خواندیم هنوز
کاش در رویا وترسیمی، ز فرداهای دور
خودرویی با یک تایر و چوب، می راندیم هنوز
کاش با فتح و فتوح و قله ها کاری نبود
بذر را در یک زمین، با دست می شاندیم هنوز
عطر و بوی کاه و گل، همراه با خشت گلی
این چنین تقدیر زشت را، می ترسانیدم هنوز
بر نگاه و صورت بشکسته ی هر آینه
نور و عشق را همزمان بر آن، می چسباندیم هنوز
منصور نصری
کاش میشد، آسمان را رنگ زد
دشنه بر طبال های جنگ زد
زندگانی را حقیقت خواند و باز
از حصار گریه ها آهنگ زد
پوستین کهنه ی عشق را گرفت
بانگ بیداری را بر سنگ زد
در حریمی که در آن کافر شدیم
تا ابد مهر و نشان ننگ زد
چشم ها را از ته قلبها گشود
بر حقایق های خفته چنگ زد
منصور نصری