ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شعر باید با روان بازی کند
اجتماع را با خود همراهی کند
چون که افتد اتفاقی در میان
نخبگان را خوب استادی کند
تا قلم جوهر به دامانش رسد
شهر را مملو ز آزادی کند
تاروپودش را گره بندد به هم
مدح و مضمونش را جاری کند
همچو شمع مظهر ایستادگی
اعتماد رفته بازسازی کند
خو نماید با تهیدست وغنی
دل بدست آرد، همه راضی کند
منصور نصری
شاید رسد روزی جهان هم شاد باشد
غمگین ترین بلبل زغم آزاد باشد
شاهنشه هستی نظر بر ما ببندد
بستان و باغ آدمی آباد باشد
شاید رسد روزی که از پیکار دنیا
سهم منو تو نقطه ی آغاز باشد
بوی رهایی آنچنان مطبوع گردد
هر دم صدای هلهل و آواز باشد
شاید رسد روزی که در اندیشه ی ما
صلح و صفا با آدمی همساز باشد
در هیچ زندان و قفس بلبل نباشد
افکار ما اندیشه پرواز باشد
منصور نصری
تو سیمرغی یا ققنوس؟
که از خاکستر جامانده ی دل،
پر کشیدی باز
پرانت، وارسی کردی دوباره؟
کمین دارند، صیادان پرواز
مرا تاب و توانی نیست، این بار
نشسته، بغض تنهایی گلویم
هنوز مرهم ندارد زخم آغاز
شکسته، بادبان کشتی ام را
جنون یخ زده ی دردسرساز
میان خوب و بد در اضطرابم
چنین قصه ندارد، هیچ اعجاز
ز طوفان هیبت و ترسی ندارم
مرا ترساندی ای غصه پرداز
بدان فکرم کدامین قبله باشم
تو را بیرون نمایم یا که ابراز
منصور نصری
ای طبیب دل دردمند، دوایی برسان
نور شبهای سیاهی، عصایی برسان
پر و بالی نمانده، در این کوچ دگر
ما برهنه شدیم از خود، قبایی برسان
می وزد موسم تنهایی و غربت با هم
تاب ماندن، دگر نیست، بقایی برسان
مکر و نیرنگ کماکان عجیب می تازد
این حوالی همه قهرند، شفایی برسان
نا امیدی همگان را به اسارت برده
وقت خاموشی رسیده ست، چراغی برسان
منصور نصری
بادبان قایق اندیشه ام را
می سپارم در حریم باد
تا که باشد روزگاری چند
از رفقان، نامی از من یاد
در تپش های خیال عشق
عاشقی را نیست، جز فریاد
مانده ام در پیچ گاه دل
با سرودی از غم فرهاد
نیست راهی جز هم آغوشی
در گذر از جاده ی بیداد
مات و مبهوت ماندم دراین
زندگی دام گشته یا، صیاد
منصور نصری