یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دلا از عالم و آدم تمام سِرّ می‌دانی

دلا از عالم و آدم تمام سِرّ می‌دانی
بنازم غیرتت، احسن زدی خود را به نادانی
تو آن رازی که در لب نیست، اما غرقِ نوری تو
درونت آتشی داری، برون اما، زمستانی
میانِ خلق خاموشی، ولی جانت پُر از غوغاست
نهان از چشمِ ظاهر بین، پدید از چشمِ ربّانی
ز گفتن دوری از ترسِ دلِ نادان و ناپخته
که گر فاشش کنی، سوزد جهانی را پریشانی
به سِرّ عشق آگاهی، ولی دم بر نمی‌آری

تو خود در خویش مجنونی، به رسمِ مردِ پنهانی

مبین کوچک زاده

آن چهرهِ تو، ماه شب افروز چه ها برد

آن چهرهِ تو، ماه شب افروز چه ها برد
کین دل ز تماشای تو دین از بَرّ ما برد
بر سعی خود افزود نرود دین و دل ما
آن سیل خروشان چو به سهل این دل ما برد
در حسرت آن بحر گران گشت چو ماهی
امواج خروشان رُخت این دل ما برد
در قلزم و امواج چنان مست چه ها بود
کین کشتی سرمست مرا بُرد و کجا بُرد
دان این دلِ دیوانه چه سودای تو دارد
من هیچ ندانم که چه دارم وچه ها از دل ما برد


سرالله گالشی