ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هی حرف می زنم انگار با خودم
یا تلخ می شوم و قهر می کنم
یا شاکی ام سرِ تو، با دلِ خودم
آرام و بی صدا به خودم صبر می دهم
جان می کَند شبِ من درد می شود
تا صبح، دل خوشی ام چشمهایِ توست.
#مطهره احمدی
گفتم: بروی خمـــــوش و مبـهم مانم
جــــز آمــــدنت، کَـــس نکند درمانم
اندوهِ تو هر شام، هم آغوش منست
ای عشــق، چه خواهی تو دگر از جانم؟!
روح الله سنجرانی
تو آوازِ دلانگیز
میونِ جنگلِ گیسوم
نفسهات عمیق و نمدار
که زده رو دستِ بارون
مشکیِ درشتِ چشمات
فنرِ پُر پشتِ موهات
دیده بودمت هزار بار
توی خواب و توی رویا
رسیدم به آرزوهام
تا که اومدی به دنیا
یکی شد تولدِ من
با تولدِ تو آوا
جونِ من بندِ به جونت
بمونی برام همیشه
گلِ نو بهارم آوا
ناهید ساداتی
نه بی گدار به آبش زدم
دل خود را!
که در گمان من
او
مرد موج و دریا بود!
گناه چشم تو بود
و
گناه لبخندت!
که قدرتش
نه به رفتن،
نه بر تقلا بود..!
رقیه زبردستی
هر چه خواستی بمن دراین دنیا تنگ گیر
هی شیرینی ز کام من شوخ و شنگ گیر
تا توانستی بالئیمان گرم بودی و دوست
تا توانی دنیا را بر ما ضعیفان تنگ گیر
نگویم ناسپاسی شود و موجب قهرت
درباب گلایه گویم ای جانا دل زسنگ گیر
من تیغ را انداخته ام،همان روز نخست
بهر مجازاتم میا و دست ز جنگ گیر
من خودرا نکردم خلاص و نزدم قیدت
توبخواه این پیشکش جان رابه چنگ گیر
من هرآنچه گفته ام، پوچ بود در نظرت
تو بشنو این بار و پند ز من بی ننگ گیر
ذبیح الله مظاهری
وای از آن روز که چشم انتظاری از دیده برهانم
تماشاگر نمایش پر از فریبت نخواهم که بمانم
وای از آن روز که تو دلداده و حیران بشوی
بر سر کوی دلم غمبار و پریشان بشوی
وای از آن روز که من از این جنون دل ببرم
دگر نخواهم از دستِ تو و جامِ تو مِی بخورم
وای از آن روز که قلمم سرخ کند نام تو بر کاغذی
دگر نه حسی نه شوری نه از نبودنت دلواپسی
وای از آن روز که خنده مستانه ات ؛ اشک و زاری بشود
امپراطوریه غرورت لگد مال؛ به سمت ِخاری بشود
وای از آن روز که تو مرا از جان و دل عاشق شوی
بهر دیدنم به دریا زده و سرنشین آن قایق شوی
وای از آن روز گمان کنی رحم کنم بر حال و روزت
بنشینم گوش بسپارم به یک راست و هزار و یک دروغت
وای از آن روز که به خیالت مثلا ناز کنی من بخرم
تمام زخم هایی که زدی به عشوه ای از یاد ببَرَم
وای از آن روز که این وای از آن روزها عملی بشود
خوش خیالی کنی و از آمدنت خبری بشود
نفرین بر این عشق که نگذاشت اینگونه خط و نشانی بکشم
برایت شمشیری بسته از رو و تیری به کمانی بکشم
اگر روزی بیایی میدانم حریف برق چشمانت نشوم
هزار افسوس ؛ منتقمِ عمری که دادی بر باد نشوم
سید علیرضا دربندی
روحم را به زنجیر کشیده
این آه دمادم از جگر سوختهام
هر شب، ته این تیرگی،
پای میکوبم به دیوار سکوت.
ستارهها هم خاموشند،
گویی جهان،
تنها نفس گرم مرا میشنود.
زنجیرها زمزمه میکنند:
«رهایی، خواب پریشان خاک است»
من بیقرار،
در این کویر بیفرجام،
یک نفس با باد میسوزم...
یک نفس با جان
و آه،
این آه بیپایان،
از ژرفای دلم برمیخیزد،
میشکافد سکوت را،
میرود تا کرانههای ناشناختهی شب...
شاید که صبحی،
از پس این سیاهی سنگین،
پَرِ سپیدی بدرخشد،
و زنجیر روح،
ریسمان نور شود.
داود شجاعی نیا
امشب هوای خانه دل دیوانه می کند
با چه حالی گفتگو ها مستانه می کند
از آوارگی دل وخودم بسیار بگفت
در پرده بزن زخمه دل شورانه می کند
عبدالمجید پرهیز کار