یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو آن قصه ای که نوشتمت خودسرانه

تو آن قصه ای که نوشتمت خودسرانه
قصه ای گاه بی رنگ تا فراسوی فسانه
خود شدم روایتگر که
روایتش برای زیستن و گریستن شد تنها بهانه

قصه دلباخته ای پاک باز و شهزاده قصه ها
قصه ای که هر که از راهی رسید بست برایش ریسه ها

قصه ماهی شب عیدی که چون نمرده تنگش را نگه داشته اند
قصه مردهایی که اشک را برای شب و تنهایی نگه داشته اند


قصه انتظار و انتظار و انتظار
قصه چشمی که خشک شد بر عقربه ها
قصه بختی نه سیاه و نه سفید شبیه سایه ها

تلخیه بی انتهای گم شدن در امتداد کوچه ها
قصه آن نابلد دلداده ی حیران در این پس کوچه ها

عجیب رنگ جنون دارد که میبینم سایه ات را کنارم
با اینکه نبودی و نیستی هیچ گاه در پهلو و کنارم

در اندیشه ام شبی با صدایی رسا می‌خوانی شعرهای من
شعرهایی که هر مصرعش لبالب از ناب‌ترین حس های من

از مهر تو سهمی نصیب مایی نشد
دستت هیچگاه نوازشگر مایی نشد
چرا دوستت دارم؟
نه خود نه هیچکس دیگری حالی نشد


سید علیرضا دربندی