یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گرچه چشمت با من است و انتخابم می کند

گرچه چشمت با من است و انتخابم می کند
از دلت دارم شکایت چـــــون جوابم می کند

دوستت دارم نمی فهمی چـــــرا شیرین من
بـــوسهٔ بـــــرگ لبت مست شرابــم می کند

در کنــارم باشی و همـــــراه و دمساز دلــم
بی گمان عطر تنت بـا عشق خــوابم می کند

عاشقی جـــرم قشنگی مــی شود گاهی اگر
خیــره باشم در نگاهت غـرق آبــــم می کند


درد هجرت می کُشد آخــر مــرا در این دیار
می گدازد استخوانـم چــون کبابــم می کند

پیـر پیـرم کــــــــرده ای در عنفـوانِ زنـدگی
آن دلِ عاشق کُشت دائــــم عتابــم می کند

تـا شناسم راز بــودن بـا تـــــو را ای نـازنین
کنج عُــــــزلت عاقبت اهــل کتابـم می کند

یا بیا مستانه شو بــا قلب من همخانـه شو
یا بگیــر از من نگاهت در عـــذابم مـی کند

زود باش و لااقل با من بگـــو اسرار خویش
آن دلِ بی رحم کی همـدم حسابم می کند؟


مهرداد خردمند

بهار زنــــــدگی ام رفت و گلعـذارم نیست

بهار زنــــــدگی ام رفت و گلعـذارم نیست
بـــه جان یار قسم هیچ کس کنارم نیست

بهانـه گیر و پـــــر از داد می شود دلِ من
شبی کـــــه دلبرِ نازم بـــه انتظارم نیست

شمار شعر و غـــزل های من فراوان است
ولی به غیر تو نامی در این شمارم نیست

نمانـــــده حــــوصله ام بیقرار و منتظرم
نیامدی چـــــه کنم شوق روزگارم نیست

از آن زمان کــه رمیدی به دشت بی خبری
فضای فکـر و خیالم بــــه اختیارم نیست

برای نــاز و اداهای تــــــو دلم تنگ است
دریغ غمــــــزهٔ چشمانِ غمگسارم نیست

مثــال قیسم و مجنـون یـــار خـویشتنم
میان این همه لیـــــلا کسی کنارم نیست


مهرداد خردمند

بـــــر روی گنج و گــــوهـــر رویا نشسته ایم

بـــــر روی گنج و گــــوهـــر رویا نشسته ایم
عمریست ما بــه حسرتِ بــیجــا نشسته ایم

افسار عقل چــــونکـــــه ربـــودنــد ناکسان
حالا بــــــــــه انتظار دعـــاهـــا نشسته ایم

بی بی که رفت بس که فغان داشت ای دریغ
اکنون کنـــــار سفــــــــرهٔ بــابـا نشسته ایم


ما خـود گناه کـــــرده و تدبیــر نیست هیچ
حالا بـــــه بام دولتِ حـــــاشا نشسته ایـم

دلخوش بــه نخل سبز زمین گیـــر حاجتیم
افسوس در چمن بــــه تمــاشا نشسته ایم

سفره یکی ست حیف سفارش کـم است کم
چون کدخـــــدا کنـــار رعــایــا نشسته ایم

دُر در صدف اسیر شده دل بــه سینه حبس
خونین جگر چو لالــه بــه صحرا نشسته ایم


آنقـــــدر جهل در سرِ مـا لانــه کـرده است
بی جهــد با امیـــــدِ خــــدایـا نشسته ایم

مهرداد خردمند

زمستان رو بـــــه پایان و بهاری پیش رو داریم

زمستان رو بـــــه پایان و بهاری پیش رو داریم
و بعد از لیـــــلِ دلتنگی نهاری پیش رو داریم

نترس از حرف شاه و شیب کم کـن از درونت ریب
یقیــــن دارم بهـــــارِ خوشگواری پیش رو داریم

تـــــو کــه از بند شب رستی بیا در کاسهٔ هستی
بنوشیم از سرِ مستی ، خمـــــاری پیش رو داریم

بیــــا تـــــا حجلـــــه بندـم از نهال سبـز بیداری
که بـــــر شاخه بـه باغ دل هزاری پیش رو داریم

سحــر آمد خـــدای ما ، دگـــــرگون شد هوای ما
صدایِ پــــایِ آبِ جـــــویباری پیش رو داریم

نمانـــــد از روز بـد یـــادی شکوفه زد گلِ شادی
خــــدا داند در این وادی چه کاری پیش رو داریم

بخوان بر شاخه ؛ ای بلبل که برخیزد ز جایش گل
و آبِ چشمه زنـــد غلغل ، بهاری پیش رو داریم...


مهرداد خردمند

قطره ای بــاران ز ابــــری بی هدف

قطره ای بــاران ز ابــــری بی هدف
از قضــا مـــاوای او شد یک صدف

آرزو می کـــــرد چـــون دریـا شود
از وجودش مـــــوج ها بــرپا شود

صخره و ساحل بکوبانـــد بــه هم
تـــــا شود آزاد از ایــن سدّ ستم

رقص جنگش آنچنان آید به چشم
صخره و ساحل از او آید به خشم

لاجرم جایش شد انــدر آن صدف
قبطه ها می خورد بــر احوال کف

از سرِ اجبـــــار صبــرش پیشه شد
آن زلالِ جان فــزا چون شیشه شد

آنقـــــدر جنگیـد در آن تُنگ تَنگ
شد حریـــر پــــرنیانش پاره سنگ

بـــــا جفـــــای روزگاران ناب شد
در میـــــانِ سنگها اربـــــاب شد

ساخت بـا اوضاع و از دنیا گسست
دُر شد و بر سینه شاهان نشست...
......
......
با امیـــــد و جهد خود والا شوی
زینت و تـــــاجِ جهـــان آرا شوی


مهرداد خردمند

غمــزهٔ چشمانِ مستت می کُند دیوانه ام

غمــزهٔ چشمانِ مستت می کُند دیوانه ام
ماهــــرویم ؛ مهـــربانـم دلبــرِ مستانه ام

بی بهانــه؛ عاشقانــه؛ دوستت دارم عزیز
شب چراغِ خانــه ام شو لعبتِ جانانــه ام

عاشق و زارت شدم آخـــر گـرفتارت شدم
من خــریدارت شدم با این دلِ ویـرانه ام


رنگ مــوهایت شرابی طعم لبهایت عسل
خوشگل و نازم ؛ نگینم ؛ گوهر یکدانـه ام

روز و شب فکر و خیالم مردُمِ چشمان تـو
کی می آیی ماه من؛روشن کنی کاشانه ام

انتظارت می کُشد مجنونِ بی تقصیــــر را
عشوه داری ؛ ناز داری؛ لیلیِ افسانــــه ام

ساقیا ساغر بیاور می بـــریـــز از چشم یار
آنقـــدر باشد لبالب پــــر کند پیمانــه ام

لحظه ها را میشمارم بیقـــرارم بیقــرار...!
تو بیا و تکیه زن بـــر شانهٔ مـــردانــه ام

مهرداد خردمند

[بدیدم طاق ابـــــرویت دلم شد مبتلای تو]

[بدیدم طاق ابـــــرویت دلم شد مبتلای تو]
نگو من را نمی خواهی کـه می میرم برای تو

بـــــه ناز نرگسِ چشمت گرفتارم نمی دانی
من آن تشنه لبم پـــــژمرده ام بهر وفای تو

هزاران سرو قامت دیده ام اما تویی عشقم!
تمام هستیِ خـــــود را بریـــــزم زیر پای تو


نکـــــورویـان عـالم را اگـــــر آرنـد و آرایند
فـــــراموشم نگردد خنده های دلــــربای تو

از آن هنگامِ دیــــدارت چنان زار و پریشانم
نشسته بـــر دلم مهرت؛ تو دانی و خدای تو

منم مجنونِ صحراگرد و تـــــویی لیلیِ فکرم
سزای من نباشد اشک ریـــــزم از جفای تــو

تمام لحظه هایم خاطرم با خاطرت شاد است
بـــــه دست آرم دلِ پاکت کنم خود را فدای


مهرداد خردمند

میشود گاه و گداری به دلم سر بزنی

میشود گاه و گداری به دلم سر بزنی
مخـزنِ راز مـــــرا نقش کبوتر بزنی

یا که دمساز دلم باشی و همراه مدام
روی کاشانه دل یکسره چنبر بزنی

میشود با گذر از روزنِ شبهای سیاه
در وجودم بدمی آتشِ باور بزنی

شاعرِ چشمهٔ چشمت بشوم شاد شوی
ساز شهنازِ غزل را همه از بر بزنی

عطر نسرین و رز و مریم و سوسن همگی
پخش در خانهٔ دل کرده _ مکرر بزنی

گرچه عمرم همه بر باد فنا رفت و گذشت
لبِ خود بر لبِ من این دمِ آخر بزنی.

مهرداد خردمند