ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیریست دود هست ولی دم نمی رسد
از بهـــــر زخمِ دلهره مرهم نمی رسد
هی درد پشت درد و بلا پشت هم چرا؟
شادی به دادِ حضرت آدم نمی رسد
پاییزِ سرد و پوپکِ حیرانِ باغِ دل
هرگز میانِ وادیِ بی غم نمی رسد
راه نفس کشیدنِ ما سخت بسته است
دیگر هوای تازه ؛ دمادم نمی رسد!
سخت است ایستادنِ بی عشقِ آدمی
حتی برای خاطره! همدم نمی رسد
از داغ باغ خشک خزان دیده از جفا
بیچاره ایم و رخت عزا هم نمی رسد
رنج و عذاب و درد در این شهر بی نوا
دائم ادامه دارد و مرهم نمی رسد...
مهرداد خردمند
تازگیها زیر چشمی هی نگاهم می کنی
مه لقایی عاقبت غرق گناهم می کنی
گیسوانت حلقه حلقه تا کمر گل بسته ای
عاشق زیبایی ام ؛ آخر تباهم می کنی
یوسف گم گشته ام در سرزمین مصر تو
قصر بوتیفار کو؛ مهمانِ آهم می کنی؟
در فراقت سوزم و دودم به پروین می رسد
چون بنوشم چشمهایت روبراهم می کنی!
باورم کن قیسم و لیلای رویایم تویی
همدمم باشی عزیزم پادشاهم می کنی!
عاشق تو هستم و چشمت مرا شیدا کند
مست مستت می شوم وقتی نگاهم می کنی
مهرداد خردمند
بند بندِ استخوانم در فراقت درد دارد
واژه های بی زبانم در فراقت درد دارد
طاقتی دیگر ندارم شرح حالم را بگویم
جملگی روح و روانم در فرافت درد دارد
شاعرِ چشمت شدم از من ربودی تو نگاهت
باورم کن چشم جانم در فراقت درد دارد
گفتمت زیبایی و نازی رمیدی چون غزالی
گفتمانِ آنچنانم در فراقت درد دارد
هی به یاد بوس لبهایت دلم خوش بود؛ اما
نیستی فکر و گمانم در فراقت درد دارد
عاقبت بیغوله ای گردد مکانِ روزگارم
خاطرات آشیانم در فراقت درد دارد
عاشقی جرم قشنگی در گمانِ عاشقان است
جمله های دلستانم در فراقت درد دارد
سوختم تا ساختم با درد هجرانت عزیزم
ای دریغا امتحانم در فراقت درد دارد...!
مهرداد خردمند
می نـــــوازم گـاهی ام بـا یـاد تــو تنبور را
یاد دارم چشمهایت چشمهٔ پـــــرنـــــور را
پیچ و تاب گیسوانت گرچـــــه حیرانم کند
می نـــــوازم تـارتـارش با دل پـــــرشور را
من بـــه مهر و طرز گفتارت همیشه باختم
دوست دارم دختـــــران سبزهٔ مغـــــرور را
هرچه گویم از کمال و قـــرص ماه صورتت
باز هم کم گفتــــه ام از لعبتِ چون حور را
فـاش گــــویـم راز چشم دلفـریبت نـازنین
ناز شستت؛ ای کـــه خوردی شربتِ انگور را
چون اسیری دام چشمت گیـــر افتادم ولی
در اسارت هم اطـاعت می کنــــم دستور را
طفل بودی! شیر خوردی یا شرابِ سرخوشی
کس نـدیــــده نـوگلی ماننـد تـو مسرور را
کعبهٔ عشقم تـــــویی من زائــــرِ دیوانِ تو
استجـابت کن دعایـــــم بــا دلِ معـذور را
بـا نگـاهِ چشم نـازت دل ربــــــودی از کفم
رفتنت آزرده کرد ایــن عاشقِ رنجــــور را...
مهرداد خردمند
تو هـرچــه گفتی باورم شد شمع سوزانم هنوز
آن خنده های زیــر لب کو؟ من پـریشانم هنوز
امـــــروز و فــردا کردی و دیگر ندیـدم روی تو
از عطر دل آویـــز عشقت مانـده در جانم هنوز
جغـــرافیای ملک جانت می درخشد در جهـان
افسوس دارم از فــراقت مــــاه تـابـانم! هنوز
مـــــرغ دلم پـــر می زنـــد تـا آسمانت نازنین
شاید که بیند روی تو کور است چشمانم هنوز
عشقت پـــــری رویم مـــرا آکنده از فریـاد کرد
در بیستـون یـــادهـا فــــرهاد دورانـــم هنـوز
امشب دراین میخانه ها با عشق تو مستانه ام
چـــــون درد دارد استخوانم فکـر درمانم هنوز
جاری شدی با عشوه ات در جسم و در جانم بیا
عشقم ببین من مانده ام بر عهد و پیمانم هنوز
در خاک خسرو با امیدت می نشینم روز و شب
شاید گـــــذر افتد تو را از طاق بستانم هنوز ...
مهرداد خردمند
عشق هم شیرین و هم فرهاد را دیوانه کرد
قصه دلـــدادگان را مثل یک افسانـــه کرد
با کـــلام دلنشینی می شود در دل نشست
تا که خود را چند سالی حاکمی شاهانه کرد
عاشقان را دیـــده ای افتاده در دام دل اند
عشق شیـرین خسروان را راهی میخانـه کرد
سرو آزادی شود آنکس رهــــد از دام عشق
مثل یوسف معبدی را خالـــی از بتخانه کرد
پیله ها را پاره کــــردم نوبت پروانگی است
می روم تا آسمان؛ دنیا مــــرا دیوانـــه کرد
مهرداد خردمند
تـــــو همانی کــــه اسیــرانِ رخت بسیارند
نام زیبای تـــــو را در دلِ خــــود می کـارند
در جهانی کــــه شده قحطیِ انگیـــزه عشق
عاشقانت همه صف بسته پیِ دیــــدارنـــد
دوستت دارم و دانی تــو عــزیزم کافیست_
همــدمم باشی و افـــــراد دگـــــر اغیــارند
سوسن و سنبل و نسرین و شقایـــق همگی
پیش رعناییِ انـــــدام تـــــو بی مقـــدارند
بافـــــه مـــــوی سیاهت وه! تمـــاشا دارد
از حسودان نگهش دار پـــــــــر از آزارنــــد
[نه من از دست نگارین تـو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند]
از رقیبان چه کشیدم کــه بــــه دستت آرم
ناکسانی کـــه بــــه راهم گـــره ها بگذارند
مهرداد خردمند
بنازم ناز چشمت غمزه های آنچنانی را
نگاه دلفریبِ خوشگلِ ابرو کمانی را
ملایک از خدا دارند شکوه های بسیاری
چرا او خلق کرده این رقیبِ کهکشانی را
گلِ رویت زند بر روی گلها طعنهٔ بسیار
بنازم صورتِ ماهت فروغ آسمانی را
دل آرامِ دل انگیزم نسیم صبح پاییزم
بیارا گیسوانت سایه سارِ دلستانی را
ندارد هیچ کس سرو خرامانی شبیه تو
خوش اقبالم که دارم دلربایِ خیزرانی را
درآغوشم بگیرو گرمیِ جانت نثارم کن
که نوشم از لبت اصلِ شراب ارغوانی را
نکن اغوا گری زیبای من با چشم جادویت
نمی دانی ندارم طاقتِ چشمک پرانی را
جوانی را فدا کردم ؛نمانده فرصتی دیگر
برایم بازسازی کن بهارِ زندگانی را
مهرداد خردمند