یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

«هر آن کاو خاطر مجموع و یار نازنین دارد»

«هر آن کاو خاطر مجموع و یار نازنین دارد»
بداند مفلسی اینجا دعای آن و این دارد
به می خواهد که بشْکاند توهم های غم هایش
ولی تا مِی خورد فهمد به واقع جان حزین دارد
خیال دارد که از خونش زمین سیراب باید کرد
خدا را فکر او باشید که او فکری چنین دارد
ز زر بالا نمیگیرد به یاری هم نمیزیبد
نه غیرت بهر این دنیا نه دولت در کمین دارد
نه تکبیری و نه نوشی نه شعری اندر آغوشی
نه بر شکوه زبان راند که سهم کمترین دارد
ز دام سینه بر خیزد به دام دیده میشیند
عجب دیوانه و رسوا دلی زندان نشین دارد
سه بازی برگ سر دارد ولی این را نمیداند

که یکجا سیزده حکمست دستی که زمین دارد

سبحان عسگری

انتهای جاده‌ی طولانی شب بود ماه

انتهای جاده‌ی طولانی شب بود ماه
شاهد برنامه پایانی شب بود ماه

اتفاقی چشم‌هایم دید پشت میله‌ها
خسته و دلسوخته زندانی شب بود ماه

داشت قلبی پرطنین و ناحضور انگار که
ساعتی ناخوانده در مهمانی شب بود ماه

نیزه‌های آتشین در کام سردش گم شدند
بیمناک از هیبت ظلمانی شب بود ماه

دیو تاریکی چه در سر داشت جز افکار شوم
ناشکیب از نفشه‌ی شیطانی شب بود ماه

شب نمیدانست دیگر آه قدر ماه را
شاید از بس رایگان ارزانی شب بود ماه

هرستاره در سیاهی عاقبت شد مست نور
در تماشا یافتم قربانی شب بود ماه

قصه اینجا بود زیر گنبد ‌گیتی نما
مونس دل، یار جانی جانی شب بود ماه


علی صادقی

هنوزم بیادت قدم میزنم

هنوزم بیادت قدم میزنم
تو اون کوچه ای که قدم‌میزدیم
کنارهمون بید مجنون خشک
که از عشقمون گاه دم میزدیم
عجب لحظه ای،لحظه ی دیدنت
از اون دورها برق خندیدنت
از اون لحظه های پر از وسوسه
پر ازخواهش گرم بوسیدنت
تو شاید فراموش کردی ولی
هنوز جای اشکت روی شونمه
هنوز دست سردت رو حس میکنم
ببین شاهدش خیسی گونمه
حالا دیگه اونروزها خاطرست
حالا دیگه رفته فراموش کن
بهم گفته بودی امیدم تویی
چراغ امیدت رو خاموش کن
هنوزم بیادت قدم میزنم
ببین جای تو پیش من خالیه
ولی کوچه و بید مجنون خشک
کنار همن ،حسشون عالیه


مهدی وطن مهر

دل به جانان دادم و عاشقانه پرواز کردم

دل به جانان دادم و عاشقانه پرواز کردم
در اوج شادی ، به خود امدم
نبود خبری از جانان و تنها بودم
درد بی عشقی کشیدم مپرس
جان بی قرار داشتم که مپرس
سوال ، سوال، سوال در فکرم بود
که صدم گذاشتم ، صفر برداشت کردم
شد مهر عشق یکطرفه بردلم
خاک میشود تنم
نمیشود پاک بر دلم
سوختم و باختم در این زمونه


محسن بینام

تو، پرندگان خیال دل زارم

تو، پرندگان خیال دل زارم
بی‌تو بام سرد خانه‌ام خلوت است
برفی است، شر شر یخاب، مانند اشک
می‌چکد بر روی گنجشکک بامم

تو ای پرنده دل زارم
چون شیار بام
افتان و غمگینت نبینم
قطره‌قطره،
از چوبک‌های لانه‌ات می‌پاشد خونابه

خوابیدم بر بام ویران، امشب
بر کف خیس سقف خانه
چسبیده به ابر، از دل آسمان
سوی آسمان‌های دلت که سیل شده
من استخوان‌سوز بادت نخواهم
امشب بر بامم، جسمم از بام خانه
بام آسمان گریبانت بگیرم
لانه‌ات به آشیان بگیرم

ای تو پرنده شادی دلت
چون لانه خالی گنجشک‌ها
بی‌نوا نبینم.


حسین دوامی

قلم شد مونس و هم‌درد و هم‌راز من

قلم شد مونس و هم‌درد و هم‌راز من
وقتی که هیچ‌کس،
حتی سایه‌ام،
حوصلهٔ شنیدن نداشت.

او نشست،
بی‌ادعا،
در کنارم
و آهِ بی‌صدا را
تبدیل کرد به واژه.

با هر خط،
بغضی باز شد،
با هر نقطه،
دلی آرام گرفت.

من نوشتم
و او گریست
با جوهری از جانم.

قلم،
همان دوست قدیمی‌ست
که هنوز،
هر شب،
حجم نبودن‌ها را
روی کاغذ
می‌تراشد.


محمد حسین زاده