ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نوش جانت دل شکستن های پر تکرار من
ای دلیل سرفه های خسته از سیگار من
شانه ات را لایق اشکم ندانستی ولی
سایه ای از قامتت افتاده بر دیوار من
گرچه از عهد قجر بیرحمتر هستی ولی
باز هم میخواهمت ای قهوه ی قاجار من
کوه و دریای غرورم را به یغما بردهای
لااقل شاهم بمان ای نادرِ افشارِ من
من که رویای تورا در سینه ام پرورده ام
پس چرا پرورده ای در خاطرت انکارِ من
سرپناه من نشد، پیراهن مردانهات
بی تو اما میکِشد اندوه ، پود از تار من
مهین خادمی
از دوری لبهای تو جانی به تنم نیست
چون دشت خزان دیده گلی در چمنم نیست
دل در وسط سینه غریبانه نشسته
جایی که در آنجا تو نباشی وطنم نیست
از سینه ی من عشق تراویده وگر نه
بدنامی ام از پارگی پیرهنم نیست
نزدیک بیا تاکه جهان تلخ نباشد
فرهاد نشو ، طاقت شیرین شدنم نیست
آغوش من اینجا به تمنای تو گرم است
گرما بده ای عشق که جان در بدنم نیست
نگذار در این برکهی بی ماه بمیرم
چون بی تو دگر شوق به دریا زدنم نیست
مهین خادمی
رفتی اما باز با یادت غزل رو میکنم
با دو چشمِ خیسِ پشتِ شیشه جادو میکنم
تا شوم دیوانه از خرمای شیرین لبت
با دو نخلستان چشمانت هیاهو میکنم
بودنت را پیش چشمت جشن میگیرم شبی
زیر تور پلک هایت رقص چاقو می کنم
دست در دستانِ گندمزارِ مویت میدهم
کوچه باغِ آسمان را آب و جارو میکنم
چایِ پهلوقندِ بعدازظهرِ باران خورده را
با دوبیتی های چشمت غرقِ لیمو میکنم
هرکس از تنهایی خود میگریزد ، من ولی
می نویسم شعر و با تنهایی ام خو میکنم
مهین خادمی
دارم تماشا میکنم عشق محالت را
در فکر پروازی گشودی هردو بالت را
از ساحل تنهاییم پر میکشی اما
باید که مهمانم کنی گاهی خیالت را
ای کاش در این آخرین دیدار میدیدم
در قهوه چشمان نازت ، رازِ فالت را
آیینه ات بودم شکستی صفحه دل را
هر تکه ام باز از دلت پرسید حالت را
پرسیده بودی تا به کی من دوستت دارم
با بغض هم دادم جواب این سوالت را
گفتم که تا پایان هستی، باز خندیدی
از گونه ات هرگز نخواهم برد چالت را
مهین خادمی
از برق نگاهت دو سه شب نور نمی ریخت
تاریکی دل را غزلی دور نمی ریخت
ای کاش که اینقدر خدا موقع خلقت
در خُمرهی لبهای تو انگور نمیریخت
آنروز که در عمق دلم جای گرفتی
ساز دلت از جانب ماهور نمی ریخت
ای کاش که از برکه ی نیلوفر چشمت
تصویر غم ماهی در تور نمی ریخت
تاسی که میان دل ما فاصله انداخت
هی جفت نمی آمد و یک جور نمی ریخت
تنهایی من پنجره ای کوچک اگر داشت
رویای مرا یک شَبه در گور نمی ریخت
مهین خادمی
پر از دلتنگی ام , از نم نمِ باران بگو با من
دلم ابری شده , از صبحِ لاهیجان بگو با من
به روی آتشِ هیزم , برایت قهوه دم کردم
پس از نوشیدن از فالِ تهِ فنجان بگو با من
سیاهی های چشمانت ذغالِ نابی از لیمو
لبت غرقِ دوسیب از قل قلِ قلیان بگو با من
سحرگاهِ غزلهایم , بیا تا پلک بگشایم
نسیمِ صبحی و از پشتِ کوهستان بگو با من
زمستان های لاکردار در اشعــارِ ثالث کو؟
برایم قاصدک می گویی امشب؟ هان ! بگو با من
هوا بس ناجوانمردانه دلگیرست , میدانم
کمی با آب و تاب امشب از آن دوران بگو با من
تمامِ حاصلم میسوزد از گرمای لبهایت
خب اصلا بیخیال از ظهرِ تابستان بگو با من
مهین خادمی
به شوقت در میان برکه ماهیخوار می رقصد
هنرمندانه ماهِ نقره , طوطیوار می رقصد
کنار هم تمام لحظه ها آنقدر شیرین است
که قاب عکسمان بر سینه ی دیوار می رقصد
غزل تا می نویسم هرشبِ پائیز با یادت
نمی دانم به دستانم چرا خودکار می رقصد
خدا بر بومِ هستی تا کشیده نقشِ چشمت را
زلیخـا غرقِ حیرت ماند و پوتیفار می رقصد
هوا امشب مه آلود و فضای خانه پر دود و
به جاسیگاری ام خاکسترِ سیگار می رقصد
سرَانگشتی به قابِ شیشه زد خورشید و با عشقت
دوباره خوشه ای در صبحِ گندمزار می رقصد
مهین خادمی
دوباره آسمان از نم نمِ یکریز میگوید
خزر از غرّشِ امواجِ طوفان خیز میگوید
سکوتِ بی امانِ مزرعه لبریزِ تنهایی
دلش آشوب و از دلتنگیِ جالیز میگوید
گره خورده به چشمانم نگاهِ گرم شومینه
برایم از شبانگاهی شررآمیز میگوید
جدا از شاخه ها برگی میانِ آسمان تنها
به غم در گوش من از روزِ رستاخیز میگوید
نسیمی مهربان از عصرِ شورانگیزِ شیراز و
هوای صبحِ باران خورده ی تبریز میگوید
نگاهی کن به برگِ زردِ این تقویمِ دیواری
به دنبالِ بهارم , با من از پائیز میگوید
مهین خادمی