یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دست در دهان می اندازم

دست در دهان می اندازم
بالا بیاورم خود را
پوست اندازی کنم
از این سرزمینِ
متروک بی آه و عشق!

خودم را پهن کنم
روی آرزوهای شیک
زیر آفتابِ داغ حسرت
انقدر طلوع را کش داده‌اند
نزدیک غروب است و هنوز
خورشیدی نیامده است

و روزهای خاموش
چون گرگ های گرسنه
عمر به غارت می‌برند
بی آنکه چوپانی
هی هی کند...!

صورتم را سیاه کرده‌ام
تا سپید بگویم
با دستهایی که به گوشهایم آویخته!
حیف قلمم را
گرو گذاشته‌ام
پیشِ نانوا
بچه ها شعر دوست ندارند
نمی‌خورند...
سفره‌ی ما بدون نان مرده...!


مهدی بابایی راد

زخم هایمان

زخم‌هایمان هر روز
با تیغ‌های کهنه،
تازه می‌شود
خنده بر دردهای بی امان
درمان نبود!
کتمان بود...
ما سروهای تشنه‌ایم
سهم‌مان سوختن زیر باران بود

مهدی بابایی راد

در آینه سردرگم تر از همیشه

در آینه
سردرگم تر از همیشه
زل زده‌ام به غریبه‌ی روبرو
غرق
در گودال چشم‌های بی جواب!
چرا و چرا و چرا...؟

اگر گوسفندانِ ذهنم را
به چرا هایم برده بودم
الان پروار پروار
در کوله بارم پرگار داشتم
برای دور دور در اندرزگو
و شاید
چند چوب اسکی
برای پیستِ
غمهای تل‌انبار شده

همان بهتر که خودم را
قاب کنم
یا لای یک کتاب
پَر پَر شوم میان خاطره‌های خوب
دستهایم از آسمان کوتاه است
میکارم‌شان...
بعد زندان زمستان
برگ‌هایم
با ابرها خواهند رقصید
و نور را به کاسه‌ی سرم دعوت می‌کنند
تا سیگاری که قول داده بودی را
در چشم بیقراری‌ها
خاموش کنیم
و نقش ترنج بکشیم
بر دیوارهای خاکستریِ
ذهنی علیل
که پاهایش
در مرداب گذشته‌ها مرده!
و جنازه‌اش در سردخانه‌ی آینده
تا زخمهایِ کهنه‌اش را

غسل تعمید کنند

مهدی بابایی راد

آسمان به ریسمان ببافم که چه...؟

آسمان به ریسمان ببافم که چه...؟
آخرش تنها
شالگردنی می‌شود
برای دار کشیدنِ
آرزوهایی که از مغزم صادر
ولی در دهانم
مصادره شده‌اند!
و روزگار با سیلی
سراغشان را
در زباله دانهای شهر
از کارتن خوابهای آسمان جُل می‌گیرد...


مهدی بابایی راد

ماه را به میهمانیِ

ماه را به میهمانیِ
این شب‌های تاریک
فرا خوانده‌ام
شاید زیر نور سیم‌گونَش
برق چشمانت دوباره
ذره ذره زندگی را
به رگ‌های منجمد من
تزریق کند...


خوشه خوشه نور
ارزانیِ نگاه ماهتاب تو
تا هزار هزار جرعه‌ عشق
فوران کند
از تلألوِ چشم عاشق‌ کشت
من قطره قطره زندگی ام را
فدای قدم قدمِ آمدنت خواهم کرد
کافی‌ست آنی مرا
غرقِ شراره‌های چشمانِ
افسونگرت کنی
تا لحظه لحظه چو پروانه
جان دهم از لهیبِ نگاهِ تو...

من تو را با دنیا دنیا ترانه
سروده‌ام...
تا هر که خواست در جانِ تو
دوستت دارم را زمزمه کند
خروار خروار فراق مرا
به یاد آورد
من بی‌قرار تو
در این غریب‌خانه‌ی دنیا
آری غریب
که بیگانه‌ام در نگاهِ مستِ یار...

مهدی بابایی راد

جنگ

جنگ...
واژه‌ی چندش آوریست
برای جهان
برای من
منی که دست‌هایم با زندگی آشناست
و عمیق ترین زخم‌هایم
ردِ مِهر داسِ نان چین

مرا چه به جنگ
دست‌هایم را چه به تفنگ
انگشت من چه قرابتی با ماشه داشت
و دوستی‌مان از کجا شروع شد؟
هزاران من
اینجا ایستاده‌اند
همه تفنگ به دست...

بر گُردهایمان جای پاهایی‌ست
اما هیچکدام نمی‌دانیم
جای پای کیست؟
هر کدام به سودایی
به تفکری پوچ
با اسلحه پیمان اخوت بسته‌ایم

برای دخترکانم
اسبی می‌تراشم از چوب سرو
و سوارانی
با شاخه‌های زیتون در دست
آسمانی پُر از بادبادک‌های رنگی
رها از هر چه بند
و هزاران آرزو...

کسی چه می‌داند
آخرین نگاهمان خیره بر کجاست؟
من یا سرباز روبرو
کدام‌ یک به خانه بر می‌گردیم؟

یکی... یا هیچکدام؟
آنکه برگردد هم
مرده ایست
که با پای خود بازگشته.‌..

مهدی بابایی راد

اینبار دستهایت را بگردنم می‌آویزم

اینبار
دستهایت را بگردنم می‌آویزم
میان هجوم سایه‌های سمج

کافه به کافه
تو را مزه می‌کنم
در قهوه‌های تلخ
سرگیجه‌های مستی را
با تو خواهم رقصید
و غم نهفته در ساز دوره گردها را
با تو خواهم گریست

چشمانم را می‌بندم
در این کولاک بی پایان توهم‌ها
تو را نفس خواهم کشید
عطر بهار نارنجِ کوچه‌های باران خورده


مهدی بابایی راد