یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

جنگ

جنگ...
واژه‌ی چندش آوریست
برای جهان
برای من
منی که دست‌هایم با زندگی آشناست
و عمیق ترین زخم‌هایم
ردِ مِهر داسِ نان چین

مرا چه به جنگ
دست‌هایم را چه به تفنگ
انگشت من چه قرابتی با ماشه داشت
و دوستی‌مان از کجا شروع شد؟
هزاران من
اینجا ایستاده‌اند
همه تفنگ به دست...

بر گُردهایمان جای پاهایی‌ست
اما هیچکدام نمی‌دانیم
جای پای کیست؟
هر کدام به سودایی
به تفکری پوچ
با اسلحه پیمان اخوت بسته‌ایم

برای دخترکانم
اسبی می‌تراشم از چوب سرو
و سوارانی
با شاخه‌های زیتون در دست
آسمانی پُر از بادبادک‌های رنگی
رها از هر چه بند
و هزاران آرزو...

کسی چه می‌داند
آخرین نگاهمان خیره بر کجاست؟
من یا سرباز روبرو
کدام‌ یک به خانه بر می‌گردیم؟

یکی... یا هیچکدام؟
آنکه برگردد هم
مرده ایست
که با پای خود بازگشته.‌..

مهدی بابایی راد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد