ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روزی می آید و ما در کفِ این تقدیریم
یک به یک واهِمه داریم که بی تقصیریم
روزی می آید و ما در صفِ این راهِ خدا
در به در فکرِ عذابیم و پیِ تدبیریم
علیرضا صانعی
من حاضر بودم با تار و پود جامه ی ژنده بر تنم ،
زیر پایت را با همین تنها داشته ام فرش کنم ؛
چه شد که پایت را بر زخمهای دلم گذاشتی ؟
من که از زخم های دلی که زدی گلایه نکرده بودم
رضا اسمائی
حوا، از خیر آن میوه
می گذشت اگر آدم
نیز دیروز از خیر حوا؛
روی
زمین، میمون امروز
اشرف مخلوقات بود
بشر از اهالی کائنات؛
محمد ترکمان
دلم می خواهد اکنون
از این دنیای رنگارنگ
رها گردم و روی برگردانم
از جاهلانی که نام جهل خویش را
دانایی می گذارند
که من جز جهل ونادانی
در این جمع چیزی نمی بینم
دلم می خواهد اکنون
مجنونی شوم
ره صحرا بگیرم
نه ترسی دارم از گرمای سوزانش
نه ترسی دارم از خار مغیلا نش
مرا افتاده است دردی در جانم
که درمانش در این شهر و دیار و
جاهلان مست نمی بینم
دلم می خواهد اکنون
عاشقی باشم که خواهان است
عشقش در کنارش جای گیرد
ولی افسوس که دلدارم
تر سو تر از آن است
بیاید در کنارم جای گیرد
و عشقش را با فریادی عیان سازد
آری در این دلداده ی ترسو
عشقی نمی بینم
دلم می خواهد اکنون
خورشیدی شوم
و عشقم را همچون نوری
بر سرتاسر گیتی بتا با نم
ولی دیگر توانی نیست
نایی نیست
ز دست جاهلان مست و آن دلداده ی
ترسو
مرا از نور افشانی باز می دارند
دلم می خواهد اکنون
وفا داری بیا موزم
به یار بی وفای خویش
که عشقش را وفایش را
برده از یادش
کجا یابم او را
نشانی یا سراغی از او نمی بینم
دلم می خواهد اکنون
شاعری گردم
شعری سرایم
ز فر هادی بگویم من
که شیرینش از برایش
شیرین تر از جان شد
آری فرهادی که از عشق عیانش
نه ترسی داشت و نه از رسوایی کارش
ویا نه ز مجنونی شعری سرایم
که جز لیلی خویش
عشقی نداشت بر دل
وشاید شایدم روزی
از دل پریشان حال وشیدایم
شعری سرایم
که چون مجنون در پی
لیلی خویش می گردد
که چون فرهاد در پی
شیرین خود باشد
آری دلم می خواهد اکنون
رها گردم
شوریده ایی گردم پریشان حال
که هر لحظه دما دم
عشقی را خواهانم
بیاید در کنارم آرام گیرم
بسان پر وانه ایی
به دور شمع وجودش بگردم من
و از عشقش پر و بالم بسوزانم
ویا خورشیدی شوم
وفاداری وعشقم را
همچون نوری بتابانم
نه نیرنگی و ترسی نیست در کارم
وفا دارم وفادارم
ولی افسوس صد افسوس
دلداده ام چندی ایست
عشق و وفا را برده از یادش
شیدا جوادیان
بدنبال هوای تازه میگردم نمیابم
نمیدانم که بیمارم ویا بیدارخوابم
غروبی با خیالت با خودم در گفتگو بودم
نفهمیدم کجا یک لحظه میدادی جوابم
بخود باز آمدم رفتم همانجایی که باهم
هزاران بار کرده آتش عشقت کبابم
تو با ساز خیالم رقص وشوری داشتی
ومن عاشق ترین مجنون با حال خرابم
نگاهت شوق شیرین ، اخمهایت شور لیلی
منو قلب شکسته مانده در چنگ ربابم
زمانی خوف یک کابوس میافتد بجانم
و من تا آخرین دلواپسی ها در تب وتابم
اگر دلواپسیهایم برایت ارزشی دارد
نجاتم ده ،غریق مرگ تدریجی مردابم
محمد توکلی