یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من آن قطره‌ای بودم اما چه شد

من آن قطره‌ای بودم اما چه شد
که با آبروی تو دریا شدم
شبی قطره در چشم بی‌خواب خویش
که در آرزویت چو صحرا شدم
کویرم تحمل ندارم به باد
که در خاطراتم جدایی بیاد
جدایی جدا کرده ما را ز تو
بگو بر خدا تا به یاری بیاد
کمک کن تو ای آبرو دار من
که تنهاییم بلکه بر سر بیاد
من انگار تنهاترینم چرا ؟
تو تنها گذاری مرا بی‌وفا؟
وفا کن که عمرم به سر می‌رسد
به سر می‌رسد هرچه سر می‌رسد
دوام جوانی چو شمع است و باد
که با لحظه‌ای عمر بر سر بیاد
غنیمت بدان لحظه تکرار نیست
چو دیروز فردا که در کار نیست
به یک لحظه کافیست دیدار تو
به دل ثبت و باقیست دیدار تو
از این پس اگر مردم آسوده‌ام
اگر بار دیگر تو را دیده ام


مجیدسمیعی

شب‌ها که تنهایم، زنگ آخرین قافله‌ام را می‌شنوم

شب‌ها که تنهایم، زنگ آخرین قافله‌ام را می‌شنوم
و در کوچه‌های صبح، زندگی را بیشتر دوست دارم
عاقبت روز و شبی، عزرائیل شاخه مرا هم می‌چیند
و یکی بود و دیگر نیست
و آنگاه زمزمه می‌کنم
از چه روی، خودم را سخت فشرده و فسرده بودم
زنده بودن در کویر هم نعمت است
و زندگی گاه چون صفای آب‌تنی در گرمای تابستان
خنک و زیباست
و گاه چون ماهی که بر خاک افتاد
با وقاحت از مرگ، مرثیه میخواند
ما همه برای رفتن متولد شده‌ایم
و زندگی تا ابدیت، فقط در خاک جاریست
و غافل از این حقیقت گزنده
بی‌آنکه بدانیم
دیوانه‌وار برای رفتن می‌تازیم
پس بیایید
دست از سر شب‌های هم برداریم
سر غم را شادی بمالیم
همدیگر را ببینیم، بدانیم
و بخوانیم
و نپرسیم از هم
که هستی؟ کجایی؟
چه دانی و چه داری؟
عمر، نادیده تحلیل می‌رود
ما همگی شاخه‌های باغی به نام زمین هستیم
و مقصد ابدی همگی یکیست
فقط راه و جغرافیایمان از هم جداست
و من دیگر
قاصدکها را می‌بینم
و صدای باران را می‌شنوم
و عطر وجود خدا را شکر می‌کنم
و خورشیدی که از همان اوایل طلوع
برای رفتن آمده است
را زیباتر می‌بینم
و کنار روزهای بلند تابستان دراز میکشم
و به گرما دشنام نمیدهم
و باران فقط بهانه است
هدف دیدن پاییز است
و در هاله‌ای از شب‌های دراز زمستان
زیر آسمانی که تشنج کرده
با مه و برف، رقص زندگی خواهم کرد
و برای بهار با صدای بلند ترانه می‌خوانم.


عبدالله خسروی

آسمان غمگین است

آسمان غمگین است
و دلم افسرده
ابر ها بی حاصل
رود ها خشکیده
و زمین چشم به راه خورشید
برگ ها پژمرده
مهربانی مرده
و بشر بی روح است
شهر بی یار شده
بی کسی شهره هر شهر شده
هیچ کس تاب شجاعت را نیست
و منم بی تابم
ماه پشت ابر است
ابر بارانی نیست
چشم ها غمگین‌اند
و تو هم منتظری...
نور خورشید وجودت همه را گرم کند

مهدی مزرعه

استوار چون کوه

استوار چون کوه
ایستادی و نشاندی تو مرا
گاه و بیگاه به راه می‌رفتم
من به بیراهه پِی‌ام بود
که به راه خود کشیدی تو مرا
رنگ عافیت دنیا خواستم
در خرابات بلا بود
هلاکم شب و روز
این قصر شفا بین

که ساختی تو مرا
ساعت تنهایی، لحظه بی‌خوابی
هرچه گشتم پِی دلدار
نیافتم هیچ کس
دل دیوانه‌ای داشتی
که باختی تو مرا
روز در دست طلوع
شب فروخفته به ماه
دشت خشکیده به راهی بودم
اسب وحشی زده‌ای بود
که تاختی تو مرا

مهرداد درگاهی

زیرآوارنگاهت

زیرآوارنگاهت
عشق ومهر جوانه می زند
بوسه تکثیرمی شود
به تمنای عرصه ی آغوشت
جان می گیردزندگی


سیدحسن نبی پور

بیا بر حرمت قلبی که داری

بیا بر حرمت قلبی که داری
صدای آشنا بر جان گذاری
منم ماهِ ترانه در شباهنگ
حریم درد و دل آه از دلِ تنگ
به نغمه ساز را در حرکت آور
تو باور کن تو باور کن تو باور
که دنیا دلبری را بر تو بخشید
سخن دانی و مهری در دلت دید
بیا در جان من شام ادیبان

کنامِ عاشقان و دلفریبان

زهرا گودرزی فرد

حال که من از خود به در آمده ام

حال
که من از خود به در آمده ام
چگونه نبینم نیستی را در خود بودن
نیستی نه از برای نبودن
بودن در پوچی و خالی بودن
زمستانی که برف نبارد
و بهاری که شکوفه ندهد
من را به خواب نمیبرد
بیدار می کند
چهار فصل ، بیداری از من گذشت
زمستان ، بهار ، تابستان و پاییز
زمستان بارید
بهار شکوفه داد
تابستان سوزاند
و پاییز ریزاند
و من دوباره متولد شدم


سید محمد صالح عاقل