ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شوروشرافتاد بسرها ازدل بی باکی ما
بین دلشدگان ولوله شد به گریبا ن چاکی ما
هاتف از غیب خبرآورد که خواهد آمد
کاشک می دید حال من آن، مشتاق هلاکی ما
منٌت از ساقی ومیکده و مستی نمی باید دید
خوش توان رفت به مستی از خُم افلاکی ما
چاره کار بر آن است کزین شهر جان ببرم
تا نبینند رقیبان حاسد شب غمنا کی ما
داغ سی مرغ پریشان بر دلم هست آهی
بعد ما دشت آلاله بروید از تربت خاکی ما
عبدالمجید پرهیز کار
چو در هر بادیه پیدا شدی اندر دل خویش
دگر هر سویه جزا آیَد از آن توشه ی پیش
رضا اسمائی
فرهاد صفت از سر وجان بگذ شتیم
هر دام که گستراند شیرین ،بدان پیوستیم
ما بودیم ودلی که از روی صفا
دنبال سراب زندگی ازدوجهان بگسستیم
عبدالمجید پرهیز کار
دست هایت تا مرا از یاد برد
برگ های خشک من را باد برد
شب وزید و جنگل بادام را
دستهای خونی جلّاد برد
ماه من با ابرهایت خو بگیر
ماهی ات را تور یک صیّاد برد
گردبادی می گذشت از کوچه ها
با خودش هر آنچه را آزاد ... برد
ای مترسک زحمتت کم شد، ببین؛
کشتزار شادی ام را باد برد
سرزمین پادشاه عشق را
لشکری در جنگ استبداد برد
توی شهر قصه پیچیده است این:
یک عروس مرده را داماد برد
سیده پروا ربیع زاده
در وجودم آتشی زبانه می کشد
انگاری در دلم عشق فوران کرده
تو را می خواهم
به اندازه شنیدن
نغمه خاموش شب تاریک
به نشستن کنار برکه زندگی
به تمنای خواستن ساعتی
در کنارت خیره ماندن
چه کردی با خواهش
باریدن بی صدای باران
خیس شدن در زیر
قطرات اشک لرزان
با ترنم عطر عاشقی
با طراوت شبنم سحرگاهی
با اندک رمق مانده در تنم
می خوانمت
آواز نیاز دارم
در کوچههای پر از بید مجنون
آری من عاشق شدم
ولی نمیدانم چه مدت زمان
از خیره ماندنم گذشته
چون عقربه های ساعت ایستاده است
بازی روزگار با من چه کرده؟
آخر به سرانجام می رسد
انتظار پایان نیافتنی
منم گلدان اطلسی خواهم داشت
چشمانی برق زده
از شکوفه امید دارم
باورم می گوید
یار از سفر برمیگردد
در بغل دسته گل نرگس دارد
بوی عطر آشنایی میدهد
می رقصم در این گرداب نیاز
شاید بپسندد معشوق
به زیر پایش پژمرده شوم
تا درد هجران بچشد
از نبودنم
حسین رسومی
باید برای خودم شب شعری بپا کنم
تا پیش پای غزل رقص واژه ها کنم
یا آتش خیال بریزم درون شعر
طوفان غم به شعله شعری عطا کنم
این سینه ی شکسته به اندوه مبتلاست
باید دوبیت مثنوی اش را دوا کنم
گرداغ های شکفته به اندوه گل کند
لبخند غم بغزل در قفا کنم
تا اشکها بخون جگر هدیه میشود
شعری به وسعت دریا بپا کنم
تا لحظه ی وصال دو بیتی است خون فشان
انهم نثار پادشه کربلا کنم
محمد توکلی
نمانده گرچه در پهنای پروازم پر و بالی
چه سختی ها کشیدم تا بپرسم از تو احوالی
نمی بینی چگونه دل به سودای غمت دادم
نمی دانی چه گفتم در خیالت با پر شالی
هنوز از خاطرات مانده در یادم خبر داری ؟
همان دلدادگی ها، سر سپردن های هر سالی
تو بودی و بهار و شاخه ای گل روی موهایت
و من گم گشته بودم لابه لای اشک سیالی
من و عکس تو و فنجان قهوه بعد نوشیدن
تو و صد خاطرات مانده در تعبیر هر فالی
اگرچه کیش و مات بی وفائی کرده ای ما را
تو هم یکروز یغما میشوی با دست تک خالی
گذشت از ما ولی با دوستان خود مدارا کن
امان از روزگار و لحظه های سرد پوشالی
علی معصومی