مرا به ترنم نگاهت
دعوت کن
تا در دریای مهر
چشمان تو غرق شوم
ای مه ماه فروغ
دیده رها ساختم ز تن
همه چشم به سوی تو دوختم
تا که برگردی به آشیانه
رها شده از وجودت
تا زیبا کنی آن نگاه منتظر
از پشت پنجره رو به چشمانت
درفراق رنگین کمان
دیده گانت سوختم
در عجبم که خاکسترم
ترنم نگاهت را دارد
و مشتاق مستی لعل لب توست
آهنگ آشنا شدنمان
در ساز ناکوک زندگی گمشده است
نشاط این لحظه
مدیون ترنم نگاهت است
باران دگر بار می بارد
گر چه چشمانم خیس شده
ولی این نیز
از ترنم نگاهت است
بر روی گونه هایم
کووس انالحق زد منصور
به مسلخ بردند
درویش عاشق و شیدای
ترنم نگاهت
دنیای کوچک من
جمله در نگاه پنهان توست
شفق سرخ
روی نیلی من است
از خجل ماندن
در برابر ترنم نگاهت
پرنده دلم را آزاد کردم
تا بنشیند در آشیانه قلب تو
همه دیده و دل
آتش زدم
در فنای خویش
برای یک آن ترنم نگاهت
برون آی ز کلبه خویش
تا دو جهان بفروشم
ز قدم چشمانت
بر روی تن چاک خورده
از زخم دوری
ترنم نگاهت
عاشقم و معشوق در کرشمه ناز
چه کنم تا برهانم دیده
از جمال چشمانی
با ترنم نگاهت
که آتش زده دامن من
سوختم و ساختم
جهانی به طراوت
از ترنم نگاهت
حسین رسومی
باز باران ، باز تشنگی کویر دلم
باز قطرات شبنم ، باز عطش عاشقی
خاطره پنجره خیس شده
از بارش قطرات ستاره
بر گونه های سپید تو
ترنم عطر یاس
پیچیده شده
در کوچه های شهر
نشانه از رایحه عاشق شدن
بهار دل من است
پس دوباره دفتر شعرم
را از رد پای مهر تو
خط خطی میکنم
فراموش نمیکنم
در هنگام باریدن باران
بدون چتر
دوان دوان بدنبال
خیس شدن بودیم
تا زلالی قطرات باران
عشق آسمانی ما را
شستشو دهد
و به پاکی واقعی برساند
گویی همه در حسرت
یک لحظه بجای من بدون هستند
تا زیبا ترین طراوت با هم بودن
در زیر بارش ستاره را
لمس کنند
باشد من هم چند جرعه
از می ناب عاشقی ام را
به باد می سپارم
تا با نوازش شبنم سحرگاهی
بر روی رخ دلدادگان بنشاند
مستانه شو
دیوانه شو
مجنون شو
تا آواره کوی عاشقان شوی
دیریست که عاقلان ره عقل جستند
کجا دانند حال جنون عشق ورزیدن را
که ما دو عالم را
به پای معشوق باختیم
بیچارگان این دیار غربت
آنند که پی فلسفه دینار رفتند
نپندارند که رهایی روح و جسم
در این دایره بی مهری
تنها شور مستی
عاشق بودن است و بس
کمی به من فرصت دهید
میخواهم از لب لعل هستی
دو سه کام بجویم
شاید در یک لحظه دیر شود
نمیخواهم میکده و دیر عاشقی
بی گزند از نیش
نوش غفلت کام جستن
بی نصیب بماند
حسین رسومی
درد نداشتن عشق
حکایت قصه زندگی
مرغ عشق در قفس است
نامش زیباست
حالش زجر روزگار بی درمان
زخم خورده دور و نزدیک
آتش گرفته دامن دل پر غصه
نمیخواهم مرا شهره کوی
بازار عاشق کشی کنید
تنهایی من از نبودن او نیست
زخم های کهنه عاشقی
درمان میخواست
مرهمی نبود
که آرام کند
خلوت همنشینی با حضورش را
دیگر بر سر بالین من نیایید
مدتی است که نمی خوایم
ترس دیدن او
که معشوق من نیست
آزارم میدهد
سینه ام شکاف برداشته
قلبم به تپش افتاده
انگار قصد سفر دارد
او دیگر طاقت درد عشقی
بی نیاز از خواستن را ندارد
قصه ای برایش زمزمه کردم
آرام گرفت
گویی بر زخمی مرهم گذاشتم
آخر این دفتر
پایانی تلخ داشت
عشق سرگردان
عاشق حیران
معشوق آواره
کوچه های تنهایی شد
حسین رسومی
زمزمه قطرات آب
در تلاطم موج دریا
مانند ترانه عاشقی زیباست
نوای دل بر آورد ز خروش
که من آرامش در حضور تو دارم
صدای دریا واقع از دل اوست
غوغا دارد ز نهان
می خروشد از وصال آب
جریان دارد زندگی در کالبد زمان
بگذارید دریا فریاد برآورد
که تنهاست در این موج های سرگردان
می مانم تا بشنوم
صدای دریا را
غرش دل طوفان زده
آتش می زند خرمن خیسی باران را
که چه می شود دریا را
برق آسمان می تابد
در شب مهتابی
بر روی جان دریا
غروب ماه نقش بسته
بر سترگ دریا
چه زیبا ماه منیری
ستارگان در شب
به زمین آمدند
فرش ستاره می بینم
بر گستره دریا
آواز موجهای بر صخره خورده
روح و جان را سبک میکند
ماهی ها رقصان می روند
تا عمق روزگار شیرین
صدای دریا آهنگ فراموشی
می نوازد بر تار و پود
دل آشوب زده
حسین رسومی
شنیدم که شب زیباست
در سکوتش پر ز غوغاست
همه در خواب
عاشقان در سوز وصال
عارفان در راز و نیاز
خفتگان در رویای شیرین
عاقلان در تفکر و اندیشه
شاعران در حال سرودن دلنوازان
در حیرتم
چه راز و رمزی دارد پیچیده
خواب و بیدار
همه در بند و پای گیر
دیگری به دنبال تک زیرانداز خفتن
آن دگری به دنبال لقمه نانی فتیر
آی یکی سرگردان کوی و برزن
آن یکی در حال نوشتن
داستانی برای رزق فردا
یکی نیست بگوید
چند جرعه ترانه هزار و یک شب
به فدای یک عمر جدایی
گر بیاندیشی آثار شب بیداری
هزار مثنوی بسرایی
در کمتر از سپیدهدمی
گفتند که حکمت
از شب بیاموز
گر ببندی سخن ز زبان
هزار حکمت و عرفان
بیابی از زمان
کوته نظران چه دانند
که در سکوت شب دهند
پیاله عشق الست
به شاهدان
که پیمان بستند تا ابد
که عاشقی را در هجران بیابند
و زخم خوردن را در وصلی آشکار
ترنم شبنم صبحگاهی
از برکت شب است چنین سرنوشتی
روز را بر هم زنید
تا برسد این سکوت شب
که در آن رمزی است ناگفتنی
تا سکوت شب نباشد
مرغ سحر چه خواند
که همه آوازهای دلنشین
متولد از کالبد شب است
تا ظلمت و تاریکی شب نباشد
روشنایی بعد از آن رنگی ندارد
حسین رسومی
پنداشتم در واقع دیدم تو را
خیال انگیز شد آنچه دیدم
آینه در باورم نقش سیمای تو بود
در واقع سایه خیال بود در ذهن من
آشیانه ام گرم بود
آغوشم سرد شد
زمانی که رفتی سفر
شب پر ستاره ام
خاموش شد در این غروب ماه
در آخرین خیال سبز بودی
در واقع زردی
نبودنت سایه انداخت
در آنچه دیدم در تصورم
چله نشینی داشتم
در آرزوی برگشتن بهار
آخر عمرم در خزان گذشت
من در واقع در جستجویت بودم
تو گفتی خیال کردی
واقعیت ماندنم را
دوباره غم پنهان در چشمانم واقع شد
ستاره باران شد
چشمان تو در آن لحظه رفتنت
آخر رفتنت واقع بود
یا ماندنت خیال
این دیار با رفتن انس دارد
این روزگار از برای ماندن نیست
سرد و خاموش هستم
در این پاییز زودرس
استخوانم شکسته در این دایره جستجو
آخر توان نمی ماند در پیدایت
صبر ایوب تمنا کردم
سکوت گفتند
که من در این صید هستم
همه واقع بود نه خیال
من با تو هستم
اگر با تو نیستم
جان و روحم در گروی عشق توست
همه خیال برایم واقع شد
چون نقش رخ تو
بسته شد در ذهنم تا ابد
حسین رسومی
دل سپردم به تو
حال خراب نمودم
در روز شبم
در آرزوی دیدار تو
شوریده دل گشتم
مست و حیران شدم
در گذر نگاه تو
خاموش نشود این آتش جان
شعله ور شود به یک غمزه رخ تو
حال و هوای کوی تو
چشمانم را بارانی میکند
علطان شود بر گونه ام
بارش ستاره آسمان تو
دین و دنیا باختم
در میکده عشاق کوی تو
بسپارم هر لحظه از عمرم را
به بک خاطره در کنارت
زیر باران قدم زدن را
چه کردی با من درویش
که هوش و هوشیاری نمانده
پس از دیدار تو
کنار زمان رفته از کفم
خوشم و سر خوش
که به یکباره دل نهادم
به عشق جگر سوز تو
بیا و کمی عشوه کن
که جان دادن پس از آن
گوارا باشد همه عمرم را
از سر شوریده دل
آشفته حال کنون گشتم
سر به مسلخ سپردم
که جان دهم به یک لبخند تو
آهوی دشتم را رها ساختم
دوباره به پیش من آمد
آن گریز پای خموش
به آغوش گرفتم
آن رند گیسو سیه فام
در بند صیاد
فکندم آن صید
صد شاه صنم را
حسین رسومی
در هیاهوی روز روزگار
سکوت بلند تو را شنیدم
طنین ضرب سیلی سرخ
بر گونههای آن مرد دست فروش
تا ساعتها در گوشم
ترانه جفای پاییز
با برگ ریزان
خزان سرد را میخواند
در فغان آن پرنده خوش الحان
سکوت بلند در قفس ماندن
گوشم را آزرده کرد
چرا هرچه که زیباست
در بند و زنجیر است ؟
چرا شب ، درگیر آسمان بی ستاره است ؟
حتماً ابر سیه دلم مقصر است
از نگرانی باران
در پاییز خشک
دلش را رنجیده کرده
ساکت می مانم
سکوتم بلند است
همهمه شهر در پیچ و خم زمان
ناله ساعت دیواری
اتاق نشیمن را در آورده
قراره حرفی بزنم
البته از جنس سکوت
آخه گوش مادرم سمعک دارد
او هر سخنی که بخواهد می شنود
بیشتر ساکتم
شاید در فرصتی دیگر
آواز تک بیت
دوستت دارم را
برایت نجوا کنم
من عاشق
سکوت بلند هستم
حسین رسومی