ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مسافرم
به آن سوی زمان
به فراسوی دشت لاله های واژگون
به ارغوانی آسمان نزدیک
به عمق آغوش تنهایی ام
تا بسرایم نغمه ای
به طراوت گل شب بو
به زیبایی گل نیلوفر آبی مرداب
به غریبی نگاههای منتظرت
سفر خواهم کرد
به کرانه دل کوچکت
به فانوس در راه گذاشته ات
تا روشنی راه من باشد
در وانفسای این بازار عاشق کشان
برایم آبی از قطرات
اشکهای شب تار خودت
به پشت سرم بریز
تا شاید دیگر برنگردم
از این خیال تو
من و آواز چکاوک ها
من و شکوفه های بهار نارنج بهاری
من و این همه وسوسه
گل شقایق سرخ
همه حکایت از وصل تو دارد
همه نشانه از پایان انتظار دارد
همه به بدرقه این مسافر
از ره نرفته آمده اند
پس می مانم در کنار گلدان شمعدانی
تا تو برگردی
از دیار ذهنم
تا با هم گلدانهای رنگین کمان را
بر لبه حوض آبی بچینیم
و به تماشای وصل بنشینم
که زمان در قاموس خود
متوقف بماند
حسین رسومی
تجسم خیال عشق در درازای شب
تجلی چهره طره گیسوی توست
به خال هندوی تو
دل باختم
شب آبستن حادثه
ماه طلعت ، رخ سیمین
ماه منیر ، گونه نیلی
سوار بر ذهن زیبای توست
شکوه شب به تفکر است
اندیشیدن در ، سر به بالین توست
زلف پریش ، یار شیرین
گره خورده به نگاه من است
تیر و مرداد و آبان و اسفند
محو جمال بی همتای توست
شکوفه بهار نارنج
سرخی تک درخت سیب
زردی خزان بارانی
سپیدی زمستان یخی
جمله وصف یک لحظه از اسرار شب است
خیسی چشم من
در شب طولانی عاشقی
نکته از شعف مستی من است
نخواهم که سپری شود
آن کلام که سکوت شب
میعادگاه توجه به معشوق است
گویم که خموش
ای ندای رفتنی زمان
من به انتظار
تک ستاره آسمان
تنهایی ام نشسته ام
چند دخترک گل فروش
خبر کنید که بر سر بالینم
گل رز پر پر کنند
تا طعم عاشقی
بچشد دلبر جانم
حسین رسومی
فصلی نو آغاز شد
جای دیروز تهی از بودن
امروز سرشار از زندگی کرد
برگهای زرد پاییزی
نم نم باران عاشقانه
چو رخت بر بست
جایش لباس سپید آمد به میان
برون و درون روشن ز مهتاب
آغشته به خرده نگاه تازه
یاوری نیافتم در این سردی جان سوز
سیراب نشد لبهای کودک کار
همه در آتش خرامان ، گرم و نرم
او بدنبال جان پناهی کوچک
در شگفتم که روزی بود
دیروز و امروز و فردایی
نشد قلبم آگه زین بی وفایی
همه در صف ترنج و انار
او بدنبال لقمه نانی
در گاری رفتگران
خجل آمد وجدان در این درگه
که انسان یافتن سیری چند
من به یغما بردم
همه احساس و مهر
به چند جرعه عشق
کودک می شد سیراب
نمیدانم این قصه بود
یا درد بی درمان
حسین رسومی
در باورم شکفتن گل رز بود
در نگاه کودکی
یگانه سفر دور بود
نمی دانستم آبستن یک حادثه ام
با تمامی زیبایی ترنم شبنم سحرگاه
شاهد آب شدن دانههای برف هستم
در سرابی بنام زندگی قرار گرفتم
با شادی تولد ، اشک ریزان رفتن هستم
کاش در این وادی
آهسته تر پا برمیداشتم
زمان هراز گاهی می ایستاد
عقربه ها اندکی به عقب بر میگشتند
تا آن برهه شادی های زود گذر
تکرار می شد به وقت فراموشی
افسوس که در تلاطم این مرداب
هرآنچه بود غرق گردید
گله ای ندارم
چون دخالتی ندارم
ولی می پندارم در این گرداب
جایی برای عاشقی هست
واژه ای که خنک میکند
این قلب آتش گرفته
خواهم بود با اندک اندک زمان با تو بودن
هرچند هر لحظه قدر ندانستم
بی پروا در این روز و شب محدود
پرواز میکنم با انباشتی از یادهای ماندگار
پس با من بیا
بگذار و بگذر
که نمی ماند قرار
خواهم زیست بی درنگ
با صدای پرندگان
آواز چکاوک
آوای بهار
خش خش خزان
سپیدی زمستان
پس با من بمان
حسین رسومی
پاییز برایم سرشار شور و احساس
آهنگ برگهایش دفتر خاطراتم
خنکی هوا ، نیاز آغوش گرمت
هر فصل ، خواستنی دارد
فصل من و تو
سرآغاز یک نیاز
در کنارت پیمودن
جاده مه گرفته جنگلی
میخواهم آب را برهم زنم
تا موجی سازم
از مهر خبر آمدنت
و به سویم آید
ومن را غرق در تو کند
در سکوت شب پاییزی
رایحه عطر تو پخش شود
و فصل با تو بودن ورق خورد
حسین رسومی
کدامین آشنا ، کدامین دوست
اما تو را می شناسم
در کنارت قدم زنان آمده ام
با اندک اندیشه سبز
به خرامان ریزش باران
خیره گشته ام
کاش کودک درونم
بازیگوش بود
تا با اولین رهگذر زندگی
به دنبال شادی نداشته ام می رفتم
تو می دانی چه می گویم
آشنای غریب داشتی ؟
در لابلای دفتر نقاشی ام
چهره تو را نقش زدم
با دیدن چشمانت
به اعماق دل ناشادم می نگرم
بیا با هم بخندیم
شاید فراموش شود
غصه نا رفیق داشتن
چه تلخ است همگان ناآشنا
دوستان سوار
مردمان پیاده
گله ای ندارم
با اولین رهگذر آشنا
به دیدنت خواهم آمد
حسین رسومی
در لابلای ورقهای زندگی
در پیچ وخم های کوچه تنهایی
نور شفق سرخ خیره کننده بود
در امتداد شب به امید صبح صادق
لحظات را سپری کردم
در نور مهتاب شبهای وصال
ترنم زیبای چشمک های ستارگان
مرا به خلوت دل عاشق کش می برد
شاید عشق باشد
نمیدانم شاید خواب باشد
ولی میدانم معشوق در زیر قطرات باران
مرا میخواند
پایم توان ندارد
دستانم رمق ندارد
دلم بریده
نغمه چکاوک در سحرگاه اولین روز دیدار
مرا می کشاند
شاید عشق باشد
معنی بودن در کنارش
رفتن به قرارهای
خیس شده
از چشمان منتظر
می سپارم اندک جان
باقیمانده در کالبدم
تا قربانی شود در مسلخ عشاق
حسین رسومی
عطر بهار نارنج در باغچه دل
همانند طراوت عاشق شدن
زیبا و دلچسب بود
کودکی در آرزوی عشق ورزیدن
به گلدان شمعدانی کنار لبه حوض
سپری شد
به آن عطر یاس
آشفتگی درخت اقاقیا
در آن پیچ و خم گذر زمان
همه شاد و مسرور
خندان و پر شور
پای کرسی پدر بزرگ
دانه های یاقوت انار
اطلسی بالای طاقچه
گرمای قصه های مادر بزرگ
افسانه ای شد در خاطرات ذهن
زیبا صنم
ابرو کمان
زلف پریشان
می گستراند سفره شقایق سرخ
در کنار درخت نارنج
می سپارم
آن برگهای نقش زرد فام
به یادگار فصل سپید
می بویم عطر بهار. نارنج
در کنج تنهایی
می رقصد شاپرک
تازه متولد
بر بالای شاخه
فریاد میزند
آمد بهار نو رسیده
حسین رسومی