ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دل سپردم به تو
حال خراب نمودم
در روز شبم
در آرزوی دیدار تو
شوریده دل گشتم
مست و حیران شدم
در گذر نگاه تو
خاموش نشود این آتش جان
شعله ور شود به یک غمزه رخ تو
حال و هوای کوی تو
چشمانم را بارانی میکند
علطان شود بر گونه ام
بارش ستاره آسمان تو
دین و دنیا باختم
در میکده عشاق کوی تو
بسپارم هر لحظه از عمرم را
به بک خاطره در کنارت
زیر باران قدم زدن را
چه کردی با من درویش
که هوش و هوشیاری نمانده
پس از دیدار تو
کنار زمان رفته از کفم
خوشم و سر خوش
که به یکباره دل نهادم
به عشق جگر سوز تو
بیا و کمی عشوه کن
که جان دادن پس از آن
گوارا باشد همه عمرم را
از سر شوریده دل
آشفته حال کنون گشتم
سر به مسلخ سپردم
که جان دهم به یک لبخند تو
آهوی دشتم را رها ساختم
دوباره به پیش من آمد
آن گریز پای خموش
به آغوش گرفتم
آن رند گیسو سیه فام
در بند صیاد
فکندم آن صید
صد شاه صنم را
حسین رسومی
در هیاهوی روز روزگار
سکوت بلند تو را شنیدم
طنین ضرب سیلی سرخ
بر گونههای آن مرد دست فروش
تا ساعتها در گوشم
ترانه جفای پاییز
با برگ ریزان
خزان سرد را میخواند
در فغان آن پرنده خوش الحان
سکوت بلند در قفس ماندن
گوشم را آزرده کرد
چرا هرچه که زیباست
در بند و زنجیر است ؟
چرا شب ، درگیر آسمان بی ستاره است ؟
حتماً ابر سیه دلم مقصر است
از نگرانی باران
در پاییز خشک
دلش را رنجیده کرده
ساکت می مانم
سکوتم بلند است
همهمه شهر در پیچ و خم زمان
ناله ساعت دیواری
اتاق نشیمن را در آورده
قراره حرفی بزنم
البته از جنس سکوت
آخه گوش مادرم سمعک دارد
او هر سخنی که بخواهد می شنود
بیشتر ساکتم
شاید در فرصتی دیگر
آواز تک بیت
دوستت دارم را
برایت نجوا کنم
من عاشق
سکوت بلند هستم
حسین رسومی
مرا با گرمی آغوشت
جان بخش زندگی نیاز است
زمستان در کوچه من زودتر آمده
شب سرد
در کنارت
مرا درنگی نیست
افسون شب
مرا فرا گرفته
چرا در نگاهت مسخ شدم
چرا دوری ، چرا سختی
چرا دل بریدن حالا
جادوی تاریکی شب
مرا بهت زده کرده
چند قدم برداشتم
به یکباره در کنارم نبودی
خیسی چشمانت
مرا مضطرب کرد
اگر میخواهی ترکم کنی
در ظلمت شب نرو
میخواهم ترنم زیبای
قدم برداشتنت
بر روی دیدگانم
مرا در بند کشد
شب مهتاب زده
چون سیاهی زلف پریشانت
مرا به کوچه های کودکی می برد
اندکی تامل کن
پایم خسته است
دلم مدتی است سفر رفته
جانم به لبم رسیده
پایان شب سیه سپید نیست
همه جدایی و ظلمت تنهایی
دورم را فرا گرفته
در این برهه عمرم
در عجب هستم
چرا افسون شب شدم
من که تنها بودم
چرا با بودنت
اکسیر تنهایی
هم اغوشم باشد؟
حسین رسومی
اولین بار با غروب دیدمت
نور طلایی خورشید
در لابلای موهای پریشان تو
جلوه دشت آلاله ها را نشانم داد
در آن کوچه آشنایی
با تو چند سخن داشتم
زیبایی نگاهت
من را خیره کرد
بهت زده شدم
انگاری سالها
با آن دیده مأنوس بودم
تمنای عشق از چشمانت کردم
روحم سرگردان آن لحظه شد
همه را در بند رخ تو
گرفتار دیدم
خواستم با نجوای شوق
برگی از دفتر تو باشم
میخواهم باز در آن کوچه قدم زنم
عطر عاشقی میوزد از آن گذر یار
مستانه بود آن غزال سیما نظر
جان و دلم را ربود
آن بر باد دهنده قلبم
عاقلی ، پریشانی دارد
در آن وانفسای دل باختن
بی هوش شدم
در هنگام به آغوش کشیدن
جام جم سپهر فروغ
با خودم اندکی مدارا کردم
آن طوفان آتش گون
جان و دلم را سوزاند
شاید در دیدار دگر
من نباشم
فنا گشتم
در آن کوچه آشنایی
حسین رسومی
از دوری تو سوختم
آنچه پنداشتم از یاد بردم
چه دست نیافتنی شده
تک لحظه دیدارت
سردم و خاموشم
همچون قلب یخی
ناتوانم و خسته دل
از هجر پایان نیافته ات
تمنای وصال تو پیرم کرد
درویش کوی تو شدم
عزلت زده دیار غربت شدم
در وطنم ولی غریب خانه ام
تنها و جا ماندهام
از عشقی به درازای شب یلدا
به بلندای درخت اقاقیا
به خیسی دیده ماتم زده ام
به دل پژمرده ام
آرزوی طلوع ماه در قاب چشمانت
من را شیفته شب مهتابی کرده
غزل خوان کوی تو شدم
شاید دیدارت را بسرایم
با تک بیت عاشقی
تورا دوست دارم
گله ای ندارم
سرنوشت چنین نوشت
در فراقت بسوزم و خاکستر شوم
شاید نسیمی من را پیش تو آورد
در آخرین لحظات بودنم
من تنها و بی آشیانه ام
قلبت رو بفرست
جان پناهم باشد
شاید احساسم
دیگر یخ نزد
حسین رسومی
آسمان رویاهایم پاییزی
برگهای دفترچه خاطراتم بارانی
چشمانم خیس
دستانم رنجیده از نگارش
نگاهم مدتی است خیره مانده
قدمهایم سست و بی رمق
نمی دانم چرا مانده ام
خمی در ابروهایم است
گله ای دارم از شب مهتابی
درد دلم را با آسمان شنید
ناگهان رخ او پاییزی شد
سخن من را نتوانست عبور کند
به یکباره ناله ای برآورد
آسمان گریست
زمین دامن جمع کرد
که ز غصه او شرمنده نشود
من و زمین و آسمان و ماه و شب مهتابی
محفل عروسی خوبان برپا کردیم
من عاشق
زمین عاشق
آسمان عاشق
ماه و مهتاب عاشق
محفل انس با لبخند دلبر
خاطراتم مهربان
قلمم کوه معرفت
ذهنم رفیق تنهایی
زبانم سراینده غم
با قلمم در دفترچه خاطراتم
غم انگیز ترین ترانه سرایی را کردم
آخر شب شد
غمی نماند
لبی بی غنچه نسترن نماند
من هم نماندم
غزلی شدم شیوا
بر برگ زندگی
نقش بستم
به زیر پای او
طنین خش خش
پاییزی یافتم
چه ارغوانی ماند
آسمان پاییزی
قدم زنان
خنده کنان
نغمه خوان
آواز باران زده خواندم
کمی خیس شدم
عیبی ندارد
دلم از غصه تهی شد
رخم ، رنگ شفق پیدا کرد
دامنم پر از شبنم های سحرگاهی شد
اندک زمانی
کنار هم سپری کردیم
در لابلای صفحات
زندگی ام
خاطره ای ماند
از آسمان پاییزی دلم
حسین رسومی
در وجودم آتشی زبانه می کشد
انگاری در دلم عشق فوران کرده
تو را می خواهم
به اندازه شنیدن
نغمه خاموش شب تاریک
به نشستن کنار برکه زندگی
به تمنای خواستن ساعتی
در کنارت خیره ماندن
چه کردی با خواهش
باریدن بی صدای باران
خیس شدن در زیر
قطرات اشک لرزان
با ترنم عطر عاشقی
با طراوت شبنم سحرگاهی
با اندک رمق مانده در تنم
می خوانمت
آواز نیاز دارم
در کوچههای پر از بید مجنون
آری من عاشق شدم
ولی نمیدانم چه مدت زمان
از خیره ماندنم گذشته
چون عقربه های ساعت ایستاده است
بازی روزگار با من چه کرده؟
آخر به سرانجام می رسد
انتظار پایان نیافتنی
منم گلدان اطلسی خواهم داشت
چشمانی برق زده
از شکوفه امید دارم
باورم می گوید
یار از سفر برمیگردد
در بغل دسته گل نرگس دارد
بوی عطر آشنایی میدهد
می رقصم در این گرداب نیاز
شاید بپسندد معشوق
به زیر پایش پژمرده شوم
تا درد هجران بچشد
از نبودنم
حسین رسومی
همین دو سه غروب پیش بود
در کنار ذهن خسته ام
با تو قدم می زدم
چرا دیگر در کنارم نیستی ؟
سو سوی چشمانم به شمارش افتاده
قلم در دستم سنگینی می کند
پایم دیگر جزیی از بدنم نیست
ذهنم در نگارش یاریم نمی کند
غریب کوچه های بن بست شدم
هر آنچه می اندیشیدم
در وجود تو خلاصه می شود
چرا بلبلان قناری ها و مرغان عشق
محکوم به ابد در قفس شده اند؟
مگر جرم آنها آواز خواندن و عاشقی نیست؟
حقیقت را یافتم
ذات وجودی عشق در حبس ابد است
تحمل میکنم
تا طلوع شفق
یا آزاد می شوم
یا غریبانه پر پر خواهم شد
چند روز پیشتر نمانده
زنجیر ز پایم
قلم ز دستانم
دلم ز وابستگی
قلبم ز خواستن
یادم ز هرچه خاطره است
رهایی می یابد
حسین رسومی