یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مرا با گرمی آغوشت

مرا با گرمی آغوشت
جان بخش زندگی نیاز است
زمستان در کوچه من زودتر آمده
شب سرد
در کنارت
مرا درنگی نیست
افسون شب
مرا فرا گرفته
چرا در نگاهت مسخ شدم
چرا دوری ، چرا سختی
چرا دل بریدن حالا
جادوی تاریکی شب
مرا بهت زده کرده

چند قدم برداشتم
به یکباره در کنارم نبودی
خیسی چشمانت
مرا مضطرب کرد
اگر میخواهی ترکم کنی
در ظلمت شب نرو
میخواهم ترنم زیبای
قدم برداشتنت
بر روی دیدگانم
مرا در بند کشد
شب مهتاب زده
چون سیاهی زلف پریشانت
مرا به کوچه های کودکی می برد
اندکی تامل کن
پایم خسته است
دلم مدتی است سفر رفته
جانم به لبم رسیده
پایان شب سیه سپید نیست
همه جدایی و ظلمت تنهایی
دورم را فرا گرفته
در این برهه عمرم
در عجب هستم
چرا افسون شب شدم
من که تنها بودم
چرا با بودنت
اکسیر تنهایی
هم اغوشم باشد؟


حسین رسومی

اولین بار با غروب دیدمت

اولین بار با غروب دیدمت
نور طلایی خورشید
در لابلای موهای پریشان تو
جلوه دشت آلاله ها را نشانم داد
در آن کوچه آشنایی
با تو چند سخن داشتم
زیبایی نگاهت
من را خیره کرد
بهت زده شدم
انگاری سالها
با آن دیده مأنوس بودم
تمنای عشق از چشمانت کردم
روحم سرگردان آن لحظه شد
همه را در بند رخ تو
گرفتار دیدم
خواستم با نجوای شوق
برگی از دفتر تو باشم
میخواهم باز در آن کوچه قدم زنم
عطر عاشقی می‌وزد از آن گذر یار
مستانه بود آن غزال سیما نظر
جان و دلم را ربود
آن بر باد دهنده قلبم
عاقلی ، پریشانی دارد
در آن وانفسای دل باختن
بی هوش شدم
در هنگام به آغوش کشیدن
جام جم سپهر فروغ
با خودم اندکی مدارا کردم
آن طوفان آتش گون
جان و دلم را سوزاند
شاید در دیدار دگر
من نباشم
فنا گشتم
در آن کوچه آشنایی


حسین رسومی

از دوری تو سوختم

از دوری تو سوختم
آنچه پنداشتم از یاد بردم
چه دست نیافتنی شده
تک لحظه دیدارت
سردم و خاموشم
همچون قلب یخی
ناتوانم و خسته دل
از هجر پایان نیافته ات

تمنای وصال تو پیرم کرد
درویش کوی تو شدم
عزلت زده دیار غربت شدم
در وطنم ولی غریب خانه ام
تنها و جا مانده‌ام
از عشقی به درازای شب یلدا
به بلندای درخت اقاقیا
به خیسی دیده ماتم زده ام
به دل پژمرده ام

آرزوی طلوع ماه در قاب چشمانت
من را شیفته شب مهتابی کرده
غزل خوان کوی تو شدم
شاید دیدارت را بسرایم
با تک بیت عاشقی
تورا دوست دارم

گله ای ندارم
سرنوشت چنین نوشت
در فراقت بسوزم و خاکستر شوم
شاید نسیمی من را پیش تو آورد
در آخرین لحظات بودنم
من تنها و بی آشیانه ام
قلبت رو بفرست
جان پناهم باشد
شاید احساسم
دیگر یخ نزد

حسین رسومی

آسمان رویاهایم پاییزی

آسمان رویاهایم پاییزی
برگهای دفترچه خاطراتم بارانی
چشمانم خیس
دستانم رنجیده از نگارش
نگاهم مدتی است خیره مانده
قدمهایم سست و بی رمق
نمی دانم چرا مانده ام
خمی در ابروهایم است
گله ای دارم از شب مهتابی
درد دلم را با آسمان شنید
ناگهان رخ او پاییزی شد
سخن من را نتوانست عبور کند
به یکباره ناله ای برآورد
آسمان گریست
زمین دامن جمع کرد
که ز غصه او شرمنده نشود
من و زمین و آسمان و ماه و شب مهتابی
محفل عروسی خوبان برپا کردیم
من عاشق
زمین عاشق
آسمان عاشق
ماه و مهتاب عاشق
محفل انس با لبخند دلبر
خاطراتم مهربان
قلمم کوه معرفت
ذهنم رفیق تنهایی
زبانم سراینده غم
با قلمم در دفترچه خاطراتم
غم انگیز ترین ترانه سرایی را کردم
آخر شب شد
غمی نماند
لبی بی غنچه نسترن نماند
من هم نماندم
غزلی شدم شیوا
بر برگ زندگی
نقش بستم
به زیر پای او
طنین خش خش
پاییزی یافتم
چه ارغوانی ماند
آسمان پاییزی
قدم زنان
خنده کنان
نغمه خوان
آواز باران زده خواندم
کمی خیس شدم
عیبی ندارد
دلم از غصه تهی شد
رخم ، رنگ شفق پیدا کرد
دامنم پر از شبنم های سحرگاهی شد
اندک زمانی
کنار هم سپری کردیم
در لابلای صفحات
زندگی ام
خاطره ای ماند
از آسمان پاییزی دلم

حسین رسومی

در وجودم آتشی زبانه می کشد

در وجودم آتشی زبانه می کشد
انگاری در دلم عشق فوران کرده
تو را می خواهم
به اندازه شنیدن
نغمه خاموش شب تاریک
به نشستن کنار برکه زندگی
به تمنای خواستن ساعتی
در کنارت خیره ماندن
چه کردی با خواهش

باریدن بی صدای باران
خیس شدن در زیر
قطرات اشک لرزان
با ترنم عطر عاشقی
با طراوت شبنم سحرگاهی

با اندک رمق مانده در تنم
می خوانمت
آواز نیاز دارم
در کوچه‌های پر از بید مجنون
آری من عاشق شدم
ولی نمیدانم چه مدت زمان
از خیره ماندنم گذشته
چون عقربه های ساعت ایستاده است
بازی روزگار با من چه کرده؟
آخر به سرانجام می رسد
انتظار پایان نیافتنی
منم گلدان اطلسی خواهم داشت

چشمانی برق زده
از شکوفه امید دارم
باورم می گوید
یار از سفر برمیگردد
در بغل دسته گل نرگس دارد
بوی عطر آشنایی می‌دهد
می رقصم در این گرداب نیاز
شاید بپسندد معشوق
به زیر پایش پژمرده شوم
تا درد هجران بچشد
از نبودنم

حسین رسومی

همین دو سه غروب پیش بود

همین دو سه غروب پیش بود
در کنار ذهن خسته ام
با تو قدم می زدم
چرا دیگر در کنارم نیستی ؟
سو سوی چشمانم به شمارش افتاده
قلم در دستم سنگینی می کند
پایم دیگر جزیی از بدنم نیست
ذهنم در نگارش یاریم نمی کند
غریب کوچه های بن بست شدم
هر آنچه می اندیشیدم
در وجود تو خلاصه می شود
چرا بلبلان قناری ها و مرغان عشق
محکوم به ابد در قفس شده اند؟
مگر جرم آنها آواز خواندن و عاشقی نیست؟
حقیقت را یافتم
ذات وجودی عشق در حبس ابد است
تحمل میکنم
تا طلوع شفق
یا آزاد می شوم
یا غریبانه پر پر خواهم شد
چند روز پیشتر نمانده
زنجیر ز پایم
قلم ز دستانم
دلم ز وابستگی
قلبم ز خواستن
یادم ز هرچه خاطره است
رهایی می یابد

حسین رسومی

از لابلای گیسوانت

از لابلای گیسوانت
ترنم باران بهاری را
حس کردم
بوی عطر باران
در فضای دلنشین باغ اقاقیا پیچیده
انگاری نقش تو را زده اند بر طاق بستان
سرخوشم و مسرور
به اندک دیدارت
پس از باریدن قطرات غلطان
اشک تو بر روی گونه ات

می گویم که بشنوی زین سخن
تا بیادت بماند
غروب پاییزی
در شب مهتابی کویر
که رنگ رخسار دلبر داشت
آن آسمان فیروزه ای

چون ناز نمودی
جان ربودی ز عاشق
سپس مجنون فراری ز کوی رندان شدم
به پای چوبین استدلال عاقلان
تلنگری زدم
که من نه آنم و نه اینم
همان سرگشته در ویرانه معشقوم

آب ز برکه بر هم زنم
ستاره ز آسمان نیمه شب
در سبد طرفه ریزم
بس کنم این شیون
ندا بر آورم
من آنم من آنم من آنم
که به چند جرعه مستی
ز صد عاقل
معمای هستی گشایم
راز سینه ات
جمله همه عاشقی است
سینه من حرم عشق صادقان است
به بر بالینم آی
که دگر رفتنی ام

حسین رسومی

مسافرم به آن سوی زمان

مسافرم
به آن سوی زمان
به فراسوی دشت لاله های واژگون
به ارغوانی آسمان نزدیک
به عمق آغوش تنهایی ام
تا بسرایم نغمه ای
به طراوت گل شب بو
به زیبایی گل نیلوفر آبی مرداب
به غریبی نگاه‌های منتظرت
سفر خواهم کرد
به کرانه دل کوچکت
به فانوس در راه گذاشته ات
تا روشنی راه من باشد
در وانفسای این بازار عاشق کشان

برایم آبی از قطرات
اشکهای شب تار خودت
به پشت سرم بریز
تا شاید دیگر برنگردم
از این خیال تو

من و آواز چکاوک ها
من و شکوفه های بهار نارنج بهاری
من و این همه وسوسه
گل شقایق سرخ
همه حکایت از وصل تو دارد
همه نشانه از پایان انتظار دارد
همه به بدرقه این مسافر
از ره نرفته آمده اند
پس می مانم در کنار گلدان شمعدانی
تا تو برگردی
از دیار ذهنم
تا با هم گلدان‌های رنگین کمان را
بر لبه حوض آبی بچینیم
و به تماشای وصل بنشینم
که زمان در قاموس خود
متوقف بماند


حسین رسومی