یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

امروز همان روز مباداست که دیدید

امروز همان روز مباداست که دیدید
این ثانیه ها سنجش،دنیا ست که دیدید

یک روز به خواب و پس از آن بیداری
حق گفته به هر جا ست که دیدید

یک غده ی چرکین که در این منطقه  مانده
بیچاره ونفرین شده ماست که دیدید

این راه همان را ه نجات است دراین فصل
چون راه شهیدان وسرایا ست که دیدید

این قاطبه یک دست به پا خواسته تا قدس
از غرب‌جماعت همه با ماست که دیدید


میگفت که تا قطره خونی بتنم هست
این غزه اقامت گه دل هاست که دیدید

ما نقطه پرگار جهانیم مزین با عشق
بانور ولایت زتبراست که دیدید

شب میشکند زود تر ازموعد موعود
باهمت سردارونزاجا ست که دیدند

قفل در بسته به دستان علی هست
خیبر شکنی رسم علی ها ست که دیدید

محمد توکلی

یک روز میایی که من دیگر دچارت نیستم

یک روز میایی که من دیگر دچارت نیستم
لبریزم ازدلدادگی چشم انتظارت نیستم

با اینکه در افکار من لیلای دیگر بوده ای
اکنون به صحرای جنون مجنون زارت نیستم

تو پیش من بودی ولی با فکر خامی ناگهان
دل را شکستی بی گمان گفتی که یارت نیستم

مشتاق دیدارم نباش ،دنبال آثارم نباش
درفکر دیدارم نباش ،من وامدارت نیستم


بستی دو چشمی را که من، قصد شکارش داشتم
رفتند آهو ها زدشت ،صید شکارت نیستم

هم عاشقم هم نیستم ،هستم ولی من نیستم
پرسیدم از خود کیستم، دیگر کنارت نیستم

محمد توکلی

مثنوی سازی نکن یک امشبی باابرویت

مثنوی سازی نکن یک امشبی باابرویت
تاکه من با یک غزل بر هم بریزم گیسویت

باده آهنگین بریز ای ساقی ساغر فروش
تا غزل از دل برآرد ناله های سینه جوش

وقت دلتنگی غزل باران ببارد هردو چشم
اخم سنگین تر ز  ابرو ها بیارد هر دو چشم

صورت گلگون که عطر نسترن پس میدهد
گیسویت در باد بوی شعر من پس میدهدا

از شراب سرخ لب هایت کمی باید چشید
یا که از اوصاف وصلت مرحمی با چشید

شعر هایم عاقبت  شرمنده  ی چشم شماست
مثنوی هایم غزل سازان   با اخم شماست

در سحر گاهی که شبنم بوی باران میدهد
قطره های اشک تر بوی بهاران میدهد

صبح دم وقتی نسیم از روی گل ها میپرد
چشمه های اشک هم سوی گل ها میپرد

بین ما یک اشک یک  لبخند  دردنیای شلوغ
مانده جا از  روزهای واپسین عین  دروغ

بین ما یک اخم یا یک زخم یایک  بوسه ای
بوده شاید یا نبوده در پگاه خلسه ای

پرکن از اشک سحرگاهی شبی این خلسه  را
یا تبانی کن میان هردو لب یک بوسه را

بی سر پایی که افتاده بدامت شاد کن
 یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزادکن


محمدتوکلی