ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ای ماه تو را دیده ی خونبار کم است و...
از درد غمت جام دل ما بشکست و ...
هرچند که با من نظرت بود گه و گاه
همواره ولی رشته ی الفت بگسست و
وصل تو مها وعده ای از روز ازل بود
افسوس سیه بخت من از روز الست و
من در طلبت غرقه به دریا و ولیکن
این جان به سر آمد، ولی از پا ننشست و
با اینکه به جانم نرسد مهر مه من
جانپاره و دین و دل و عمر و نفس است و...
محمود گوهردهی بهروز
ای که بر دامن تو دست تمنا نرسد
به من از حسن تو جز ذوق تماشا نرسد
وعده ی وصلم از امروز به فردا مفکن
هر که امروز تو را دید به فردا نرسد
هر که از سفرهی آغوش و تنت نعمت خواست
به تکدّی رسد آخر، و به یغما نرسد
ماهها رفته و سالَم شد و بیسامانم
هر که در دام تو افتد که به مأوا نرسد
قول دیدار به فردا دهی و میدانی
شاید امروز من خسته به فردا نرسد
آنچنان مست سخنهای رقیبی صد حیف
تا ابد نوبت وصل من تنها نرسد...
محمود گوهردهی بهروز
چه اشک ها، که بر رخم، رسوب شد، ندیدیام
و آفتاب عمر من، غروب شد، ندیدیام
صراط مستقیم را، هزار بار رفتم و
گم شدم و شمال ما جنوب شد، ندیدیام
بس که به دفتر دلم خاطر غیر خط زدم
خیال من اسیر رفت و روب شد، ندیدیام
به سان قطره گشتم و، به رود و بحر گم شدم
و هیزمی که آتش قلوب شد ندیدی ام
علاج حال خسته ام، طبیب، روی چون تو کرد
و باهمه که دیدنت وجوب شد، ندیدیام
چو موریانه یاد تو، خورَد خطوط ریشه ام
و قامتم نگر چگونه چوب شد، ندیدی ام
حال که عمر من همه، رفت و عجوز گشته ام
خوب که فکر میکنم، چه خوب شد ندیدیام
محمود گوهردهی بهروز
دوش دیدم به تنت قامت رعنایی را
و گرفتی ز خدا چهر اهورایی را
گرد تو جمله ملائک، ز رُخت پرسیدند
و تو دادی بِهشان درس، خود آرایی را
نیک پنداری و رامشگر و گفتار که نیک
من که قربان بروم خُلقِ اَوِستایی را
صبر در دیدن تو، عُمر تَبه کردم و لیک
یک نظر بر رخ تو، بُرد شکیبایی را
شِبهَتِ روی تو، دیوانه کند با دگران
که قیاسینه کند غایت زیبایی را
آن قدر روز و شبان در پی تو میگردم
تا که از دست دهم تاب و توانایی را
همه در خانه و من بی سر و بی سامانم
با چنین جا چه خورم غصهی بیجایی را؟
دیدی آخِر سر کویَت ز طَلَب خاک شدم؟
و گذشتم ز غرور این همه آقایی را؟
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
که دِرو کردهام این، حاصل برنایی را
همه مایملک من در طلبت نیست بشد
در چه ره خـرج کنم این همه دارایی را؟
حیف و افسوس تو را مردم دنیا دیدند
زود فریاد زدم، آن هدف غایی را
گر چه بهروز در این شعر و غزل نورَستهست
از تو آورده چنین مطلع شیوایی را
محمود گوهردهی بهروز
امید دارویی ست که نمیدهد شفا
ولیک شکیبا کندت درد، این دوا
ز مفهوم درد چه دانند بی غصه مردمان
چنان که کشیدی تو آهسته در خفا
چنان که می برند بی گنهان را بیا ببین
این لشکر زن و مرد حماسه آفرین
چنان که می کُشند کودکمان را، میا مپُرس
این دیو سیرتان ملَوَّن به نام دین
گیرم که میبُرید تن این دار خسته را
و تازیانه میزنید پیکر با دست بسته را
فردا رسد که غرقه همی شوید
این سیل مردم در خون نشسته را
محمود گوهردهی