ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در سینه ام توده ی برفیست
که با آغوش گرمت
ماهیان سرخ و کوچک
در رگ هایم
به جریان می افتند
معظمه جهانشاهی
می گویند حوصله کن
که من از لکنت سنگین حروف
در میان خاطرات دفن شدم
پس نیازی به گفتن ندارد
شرط عبور از تخیل تاریکی
تنها چشمهای تو بود
تا در غیابت
ثانیه شمار نفس هایی شوم
که یک روز
یک هفته
یک ماه
یک سال
و...
آمد و رفت
اما
چرا زنده ام هنوز ؟
تو نیستی
من دیگر
فرصتی برای ماندن ندارم
معظمه جهانشاهی
آیا آخرین استخوانهای شکسته ام را
در این هوای طوفانی
قبل از شکار سپیده دم یافتی ؟
که من
هر گاه به ساعتم نگاه کنم
در سوگ خود گریه سر خواهم داد
تا مرگ
از گوش هایم واردشود
آرام آرام
قطره قطره
بر حافظه ام بنشیند
که هرگز چیزی به یاد نیاورم
و این آخرین جمله ی غم انگیز جهان است
معظمه جهانشاهی
مرا
کجای تهران جا گذاشته ای ؟
تا با لهجه ی خاص
زیر نور ماه
پرسه گرد کوچه های کهن سالی شوم
که از عبور آرام باد
از زمزمه ی پنهان دیوار ها
از شدت علاقه
دنیا را بغل کنم
پنجره ها را ببوسم
که شاید
دریچه ای باز شود
از عطر صبح
تا به مرز حضورت برسم
معظمه جهانشاهی
هوایت
که به سرم میخورد
میروم
بالای بالای کوه
رو به آسمان بلند
تورا آواز میدهم
و روبانی سرخ
که رشته ای از کلاف دلتنگی ست
بر پیشانیش گره میزنم
تا از لرزش صدایم
به اسم عقربه های غروب
از چشمت افتادم
به لب پرتگاهی
که محکوم به مرگ است
معظمه جهانشاهی
وقتی که تو نیستی
کوچه یادش می رود
قبل از تولد شب خاموش
از حضور اسم تو بود
که تا حدودی روشن می شد
برگرد
و دستانت را
بر تن بیهوده دیوار ها بکش
تا نور خالص آبی ات
آرام و نرم
از لابه لای درز آجرها عبور کند
که سایه ی روشن سحرگاهی
اخرین قصه گوی تاریکی باشد
معظمه جهانشاهی
نزدیکتر بیا
رایحه ات
لا به لای درز آجرها نشت کند
تنم را به آغوشت بکشاند
که انگشتانم را
در هوا بچرخانیم
کشف بوسه های بی هوایت شوم
تا وقت وسوسه ی نوشتن
با لمس واژه ها
به حس خالص تو برسم
معظمه جهانشاهی