یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پدر ز روی محبت دعا کرد بر پسرش

پدر ز روی محبت دعا کرد بر پسرش
خدا دهد به تو همسری نیکو ز رحمتش

ایزد اجابت کرد دعای پدر مهربان
همسری عنایت کرد همچو حوریان

پسر ز دعای پدر خرسند بود و خادم
همسر اِکرام کرد و بود ازبرش چون خادم

سالیان سختی از بَرشان گذشت
خوبیِ همسر هر آن ثابت گشت

پسر بوسید بار دگر پای پدر
خواستی از بَرم همسری بی دردسر


پدر ز لطف الله گریان شد و تسبیح کرد
پسر خوبیِ همسر، یک به یک تشریح کرد

محمد هادی آبیوَر

از صبح روشن تا امتداد شب

از صبح روشن تا امتداد شب

در فکر فرو رفته بودم

از داستان آدم و حوا

تا رسد به شیطان پیر ، و

گردش دوران

به زمان و دقایق تلخ و شیرینش

به امواج  دریا و به آسمان

به گردش روز و شب  

نگاه می کردم

در امتداد شب

نوری در آسمان دلم دیدم

به درون آن نور  رفته و

در آنجا آشفته بازاری

در دل  دوران  دیدم

دیدم که چگونه خر سواری

به یکباره حاکمی بیرحم شد

و یا پادشاهی به زمین خورد و

پادشاهی دیگر بر تخت او

نشسته دارای قدرت شد

یا که آن رهگذری که خاموش مانده بود

دارای صوتی دلنشین گشته

در راه بیداری دلهای بخواب رفته

نغمه سرایی کرد

دیدم گردش ترازوی نابرابریها را

از خدای دل دور شدن و

رفتن در دل تاریکی های زمان را

دیدم

و گاهی به آن خندیدم

گاهی هم با صدای آهسته یا که  بلند

گریه کردم در امتداد شب

هرگز فکر نمی کردم

که چشمانم روزی باز شودو

وارد زندگی گشته  و

پرده هایی برایم باز شود

در راه عمرم

به کودکی برخوردم که جوان نشده پیر گشت

وارد راهی شد که در آخر

درمسیر گور

خاک  گشت

در راه

نگاهم به دروازه شهری فرسوده افتاد

به خرابه هایی که روزی آباد بودند

مردمانی دلشاد یا که غمگین

درون هر خانه و کاشانه بودند

دیدم که چگونه


هنوز هم در میان زنده گان

فرسوده دلانی هستند

در امتداد شب

نشسته و منتظر فردا و روزی دیگر هستند

به آینه دل خویش نگاهی کردم

زنگار عمر  را کمی از روی آن پاک کردم

دیدم که

نمی توان دنیا را یکه و تنها

تمیز و دگرگون کرد

مردم جهان را در راه آزاد زیستن

چشم و دلشان را باز کرد

در امتداد شب

هنوز

بسیار درسهای نا خوانده و ناتمام

داشتم

مانند شاگردی تنبل

به دنبال جوابهای سوالاتم

گویی به کسی یا راهی نوین احتیاج داشتم

اینک در امتداد شب هستم و

هنوز  در اندیشه

فردایی آزاد هستم


اسماعیل شجاعیان

به نام بوسه های داغ خورشید

به نام بوسه های داغ خورشید
به رخسار خوش آب و رنگ ناهید

قسم بر آن نوازش ، تابش هور
که جانبخش است و می آرد سر شور

قسم بر بامدادان و پگاهان
ترا من دوست دارم از دل و جان


سید محمد رضاموسوی

ما خانه خراب دل خویشیم و خرابات نشین

ما خانه خراب دل خویشیم و خرابات نشین

الفتی نیست مارا به دل خرابانِ آباد نشین

امیرعلی مهدی پور

مه رخسار او بر دل آشنا بُوَد

مه رخسار او بر دل آشنا بُوَد
مجذوب چهره اش این کار عاشقان بُوَد

سخن عشق در آن لبخندها نهفته است
هر نگاه من به او رویای بی پایان بُوَد

چشم او در شب من روشنی می آفرید
با هر نگاهش دل مملو از نوا بُوَد

آن همه درد و غمم محو جلال او شدند
که به هر ثانیه اش دریایی از معنا بُوَد


امیرعباس پورطهماسب

یک جوان شاعری بیکار بود .

یک جوان شاعری بیکار بود  .
در سرش رویایی از آمال بود .
عمر او بگذشته بودش تا به سی .
فکر بسیار در سرش که، گردد کسی .
سفره اش خالی نبود .
بر سر سفره پدر شرمش نمود .
جیب خالی داشت سرمایه نبود .
یک زمان در پرتو آمال خود  .
میشود هایی به شعر هزیان نمود .

میشود کمان آرش را ستاند .
تیر رابر چله اش اینک نهاد .
مرز خود را به فراسویی کشاند .
میشود تیشه فرهاد را گرفت .
مهر خود را بر دل سنگی نشاند .
میشود انبانی از آرزو .
بر گرفته پیش یک عطار برد .
تابه کی حسرت برای کار برد .
درس خوانده که چنین است وچنون .
یک لیسانس و بیست شعرش تاکنون .
نصف اشعارش به وصف عاشقی .
نصف دیگر هم زدرداز ناپختگی .
چون نبودش فنی وافندی به مشت .
عاشقی هم درد او کرده درشت .
وای از این سراب و تشنگی .
که ندارد حاصلی جز فرسودگی  .


احمدرضاآزاد

ای لیلی تنهای من امروز کجایی

ای لیلی تنهای من امروز کجایی
دنبال تو می گشت دلم وقت جدایی
در کوچه ی شب جای قدم های تو خالی است
مهتاب دل غمزده وقت است بیایی
در دهکده ی عاطفه سبز است چمنزار
وقت است بیایی و دمی نغمه سرایی
گفتی بگشا سفره دل چون که گشودم
جز غصه و غم نیست در آن برگ و نوایی
ماییم و تهی خانه و آیینه ی بی عکس
امروز بیا ای همه بی ریشه چرایی
دیری است که بر چهره ی دل خاک نشسته است
وقت است از آن گرد ملامت بزدایی
بازآی تو ای لیلی تنهای زمانه
آرام تر از پر زدن روح خدایی
عمری است که یعقوب دلم چشم به راه است
وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی


حسین احمدپور