یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

این جنگلی که

این جنگلی که
صاحب آن یکی است و
ما  انسانها
نسل هاست که
در آن گم گشته ایم
همانند صفحه شطرنجی است
و ما انسانها
همانند مهره های آن هستیم
شاه و وزیر
یا اینکه سرباز و
دیگر مهره هایش ...
هر یک از ما نامی آشنا
و یا که غریبه ای
بر خود گرفته ایم

از کجای راه باید برگشت
آیا راه برگشتی از میان
باد و طوفان های زندگی هست
اگر بر روی این صفحه شطرنج
همانند سرباز
یا که به جز شاه و وزیر
در نام یکی از مهره های دیگر باشیم
میشود خود را از این بازی مابین تن ها جدا کرد
و در گوشه ای با قلب خود
خلوت کرد

از کجای راه باید برگشت
چون راه رفته در مسیر ثانیه ها
بازگشتی ندارد
این دقایق تلخ و شیرین
با سرعتی باور نکردنی
در گذر است
شاید که بشود در راه عمر
مسیحا نفسی را یافت
برای بازگشتی ماندگار

از کجای راه باید برگشت
که بشود
در میان انسانها بود و زیست
و جماعتی را از خواب مرگ بیدار کرد
نمی دانم براستی

از کجای راه باید برگشت
تا از تاریکی درون و بیرون دور شد و
افسانه ای ماندگار
در دل عاشقان خداوند مهر و دوستی
و صلح شد
شاید
میشود اما
اگر در ایمانی قوی تر از نسل بشر باشیم
تویی که وارد این دلنوشته گشته ای
بیدار بمان
تا از قافله عمر جا نمانی
و فکری برای اینکه
از کجای راه باید برگردی را نکنی
و به راه خود ادامه بدهی ...


اسماعیل شجاعیان

آه ای پنجره ها

آه ای پنجره ها
آه ای روزگار نامهربان
فرار از خود می کنم
نه از روی نادانی خویش
و نه بخاطر بهانه ای دیگر
چرا که  دیگر نمی خواهم
در من بودنم ساکن باشم
از  ثانیه هایی فرار میکنم
که مرا در بند کشیده
چرا که دیگر نمی خواهم
در تکرار دقایق تلخ و شیرین زندگی
جا بمانم
از اصل راه دور گردم و
بعد بنشینم و
در مسیر عمر فقط تماشاچی بمانم
این فضای کنونی
تیره و تار است و
بدور از دسترس فرداست
من اما
می خواهم که شمعی درخشان باشم
در شب های  تیره و تار

سخت است
با هم بودن ولی یکدیگر را درک نکردن
سخت است
که بدانی و در منجلاب نادانان فرو روی
سخت است
برخواستن و قد علم کردن
به میان مردم رفتن
و یا بی روح و عمل گشتن
من فرار از خود می کنم
تا راه آزاد زیستن این تن خسته را بیابم
کلید رهایی همیشه در جیبی پنهان
در عمق های وجود و روح ماست
میخواهم که آن را
در بیداری کامل بیابم
فرار از خود می کنم
تا بخ مرز نادیده ها راه یابم
و آنچه که بر بشر
قابل حل و حلاجی نیست را بیابم
می خواهم از تن و وجودم
کشتی ای زیبا از برای  پرواز بسازم
تا که بتوانم این زمینی ها را
از اوج آسمان به نظاره بنشینم
و درون دلها
خانه و کاشانه ای پاک و بی کینه بسازم
آری من فرار از خود می کنم
تا در این جهان
سیر و سلوکی عاشقانه کنم
ناگفته ها و نادیده هایی را در خلقت بشر
برای آیندگان پیدا کنم
نمی خواهم فقط در خودم بمانم
بدنیا بیایم و زندگی کنم
ولی مانند هزاران نفر دیگر بی هویت بمانم
ما بدنیا نیامده ایم ک شمعی خاموش بمانیم
و فقط
در انتظار بازشدن دری و معجزه ای بمانیم
آن خداوندی که خود را بر من نمایان کرد
از وجود و تن و روح به ما نزدیکتر است
ما نباید خاموش باشیم و بی خدا
و در این وجود و تن
در قفسی تاریک و بی جان
در اسارت ثانیه ها
بی روح و عمل
و در میان تن ها
بی نام و نشان بمانیم
آری فرار از خود می کنم
شاید که تو مرا ببینی
با چشم دل
و آنچه که در  درونم حبس مانده را
پیدا کنی
آری
فرار از خود
آدمی را از انسانیت دور نمی سازد
بلکه،از آدمی
انسانی آزاده و آگاه و ماندگار میسازد

حال تو که تشنه لبی و
بدنبال آب حیاتی
و جوینده ماندگاری و رهایی هستی
بشکاف  سینه روحت را
شاید که کلیدی برای رهایی
خود بیابی ...

اسماعیل شجاعیان