یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

قدری به خودت نگاه کردی؟

قدری به خودت نگاه کردی؟
در سایه او گناه کردی
سرمایه رحمت خدا را
شرمنده یک تباه کردی
سرگشته ته کویر تنها
با توبه   هم   اشتباه کردی
فطرت به تو داد بد نباشی
بیراهه خویش راه کردی
رحمان‌و رحیم بودنش کو ؟
زاری تو به خنده گاه کردی
آگاه  ز   برزخ  و  قیامت
اما همه صرف آه کردی
هر لحظه به او پناه بردی
عمریست که اشتباه کردی
حقی اگرت بخلق ماندست
تا پس ندهی گناه کردی
پیمانه ما اگر یکی هست
من داده ام و تو چاه کردی
صورت که مثال ماه روشن
با دیگ چرا سیاه کردی؟

جواد جهانی فرح آبادی

پشت خورشید سکوت خوابیده است

پشت خورشید
سکوت خوابیده است

ساز پایان را
انگشت چه کسی می‌نوازد
؟


اکرم‌نوری پرنیان

مژه هاش با دلم یکی به دو می کنند

مژه هاش
با دلم
یکی
به دو می کنند

بینوا
دل
چه می کشد
از
سیاهی لشکر
چشمان
سیاهش.

پرشنگ بابایی

السلام علیک یا صاحب الزمان

پروردگارا:
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

گُل که تاب آورد، کنار چوب و دیوار

گُل که تاب آورد، کنار چوب و دیوار

ریشه اش محکم به دستانِ علی است

گَر که سوزانده دل و دستش عدو

درد، شکستِ استخوان نیست دوریِ علی است

چون، که پیش آید پدر پیشواز گل

غم فراق یار، شوق، دیدار نبی است .....


علی اصغر محمدی له بیدی

یکی را میشناسم؛

یکی را میشناسم؛
از نعمت آسمانی
از بال و پر پرنده
و ترانه
در بارش اشکهای شوق بر زمین
آری
کسی را میشناسم که عشق آفریده است
مثل کف دستم
زیر پوستم می‌خوابد
با مویرگ زمان می‌رقصد
و جهان ها جلوه اش
ما نگاه ما تماشا
باش همیشه : همیشه باش
کاش خود را گم نکنم دوباره
که همچون مرگ به آغوش بکشم
صد حیات نو زاده شود
با همین تن نحیف من
آری ، خیلی خوب می شناسیم
طوری که خود نمی شناسی


محمدرضا پورآقابالا

دنیا حلم نائم و ما در عبور خواب

دنیا حلم نائم و ما در عبور خواب
در سایه‌ایم خفته و غافل ز نورِ ناب

هر لحظه می‌رود ز کف‌ات عمرِ بی‌قرار
چون موجِ بی‌ثبات که لرزد به روی آب

گویی که این جهان و همه جلوه‌های او
نقشی‌ست بی‌حقیقت و تصویری از حباب

دل را به بندِ عشقِ سرابش چرا نهی؟
کز چشمِ حق ببین، که سراسر بود سراب

هرگز مبند خاطرِ خود بر جهان که او
چون سایه می‌رود ز پی و نیست جز شتاب

بر شاخِ وهم، میوه ندید آنکه بیدل است
زیرا ثمر به ریشه بود، نه به رنگ و آب

از این سراب، سوی حقیقت سفر نما
آنجا که جلوه‌هاست ز انوارِ آفتاب


امین افواجی