یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حیف است که من دور تو پروانه نباشم

حیف است که من دور تو پروانه نباشم
تو صاحب این خانه و من خانه نباشم

آشفتگی موی تو آتش به دل انداخت
حیف است به تابِ گره اش شانه نباشم

با گوشه ی چشمی دل من گوشه نشین شد
من با خم ابروی تو بیگانه نباشم

ای نابترین شکل خیالات شباهنگ
بی یاد تو ای نازک ِ دردانه، نباشم

من غرق نگاهت شده ام چشم تو دریاست
بگذار در این منظره افسانه نباشم

ای شعر ببار از غزل آرام ترم کن
بی عشق در این گستره فرزانه نباشم

با این همه لطفی که فقط در کنف توست
اصلا نشود عاشق و دیوانه نباشم

علیرضا حضرتی عینی

رفتی تمام آسمان لبریز غم شد

رفتی تمام آسمان لبریز غم شد
تاریکی آمد خانه همرنگ عدم شد

در بستر شب آسمان بر خاک افتاد
پشت زمین از غصه ی مهتاب خم شد

خورشید خواب است و دوباره یک ستاره
در محضرِ ماه از نفس افتاد کم شد

در صحن سینه ناله ها فریاد بودند
اما سکوت آخر نصیب این حرم شد

رویای مهرِ مرغِ عشقِ دشت امید
در خاطرات سبز صحرا مغتنم  شد

آوای جانسوزِ دلِ ‌تنگِ شقایق
حرف دلِ غمگین شب‌های قلم شد

با اشکِ روی گونه ام مهمان عشقم
سیلاب خون در چشم من ثابت قدم شد


علیرضا حضرتی عینی

برگهای غنچه اش را لاله بر تن می کند

برگهای غنچه اش را لاله بر تن می کند
می برد این شعر را تقدیم سوسن می کند

می خرامد در هوای صبحگاهِ بوستان
نازنازان دلبری با چین دامن می کند

می تراود حضرت باران به روی خاک طبع
بوته ها را با شمیم یاس گلشن می کند

گل به گل آهسته می گوید زبان در کام گیر
مرغ عشق از دوری معشوق شیون می کند

سوز آوایش به شبنم ها سرایت کرده است
کاش می دیدی که غم هایش چه با من می کند؟

گاه می بینم که اشکم زیر طیف نور ماه
در میان هاله ی مهتاب مسکن می کند

پچ پچ عشاق با پروانه در این انجمن
چشم ما را از غزل هر جمعه روشن می کند


علیرضا حضرتی عینی

من و احساس قرار است که با هم باشیم

من و احساس قرار است که با هم باشیم
شاد و بی فاصله همسایه ی شبنم باشیم

دست در دست هم از کوچه ی یک شعر قشنگ
در غزل جاری و با قافیه همدم باشیم

بر لب ساحل دریای خیال از سرِ شب
مستِ حالاتِ خوشِ بارشِ نم نم باشیم

پایکوبان به تمنای سفیر گل سرخ
راضی از رایحه ی شوق دمادم باشیم

بین غوغای نگاهِ مه و شب‌های بلند
شاهد چیرگی عیش فراهم باشیم

پر پرواز گشاییم به سر حد افق
فارغ از مشغله ها شهره عالم باشیم

اگر افتاد به تقدیر کسی در غم و درد
نکته ی شعر همین جاست که مرهم باشیم


علیرضا حضرتی عینی

افسوس که لب را به سخن باز نمی‌کرد

افسوس که لب را به سخن باز نمی‌کرد
از فاصله‌ها شکوه‌ای ابراز نمی‌کرد

در حلقه‌ی باغ و چمن و خاطرِ معشوق
با رقصِ قلم قطعه‌ای آغاز نمی‌کرد

این مرغِ پریشان که ز جان عاشق گل بود
با لحنِ خوشش در سخن اعجاز نمیکرد


ای کاش که بلبل به تماشای بهاران
از لانه‌ به حسرت‌کده پرواز نمی‌کرد

می‌ خواست رُز صورتی مستِ دل‌انگیز
از دلهره‌ی چیده شدن ناز نمی‌کرد

آرام رخش زرد و گهی قافیه می‌باخت
دلتنگِ غزل نغمه‌ای آواز نمی‌کرد

آخر ره عشق اشک شد از گونه گذر کرد
گر چه قلم اقرار به این راز نمی‌کرد

علیرضا حضرتی عینی

دل اما ناگهان در ساحل افسونگرت افتاد

تو را باید بیاراید قلم در شعر نیمایی
غزل هم بر سرت اسپند گرداند به شیدایی

تفاوت میکنی انگار با گلهای این بستان
تو را آورده از صحرا پرستویی اهورایی

هوای یاد تو پیچیده در دشت خیال من
کجایی ای نفسهایت دم گرم مسیحایی

لبت جان می‌دهد رخسار چون مهتاب می‌تابد
فلک در هیبت چهر تو می‌نازد تماشایی

فقط کافی‌ست گیسو را به دست باد بسپاری
چه دلها که نمی‌بافد به مویت وصف زیبایی

دل اما ناگهان در ساحل افسونگرت افتاد
به دریای دو چشم مست و امواج فریبایی

تو بر خاک کویریِ دل و جان همچو بارانی
ببار ای نم‌نم خیس پر از احساس رویایی

تمام کوچه‌های منتهی بر جاده آذین شد
تو از سمت کدامین شهر شورانگیز می‌آیی

علیرضا حضرتی عینی

قلم تو را به نقشِ موسم بهار می‌کشد

قلم تو را به نقشِ موسم بهار می‌کشد
دلم چکامه‌ی مرا به صحنِ یار می‌کشد

تمام حرفهای من درون سینه مانده است
به دوشِ خود گلایه را ولی سه تار می‌کشد

اگر هوای دشت و گل دوباره بر سرم زده
شقایقی دل مرا به سبزه زار می‌کشد


به پای تو سبد سبد چنین ترانه چیده‌ام
دلم برای دیدن تو انتظار می‌کشد

طلیعه‌ی فروغِ جا‌ن به وسعتِ طلوع توست
زلال چشمِ تو مرا به چشمه سار می‌کشد

عزیز سرزمین دل به شعر من خوش آمدی
بیا که با ظهور تو غزل کنار می‌کشد

چو لاله گیسوان خود به دست باد میدهی
پرنده ناز لاله را به افتخار می‌کشد

تمام شب به زیر سقف آسمان نوشته‌ام
به صفحه‌ی دل آن قلم رخ نگار می‌کشد

علیرضا حضرتی عینی

اگر میان این غزل شبیه یک بهانه‌ام

اگر میان این غزل شبیه یک بهانه‌ام
به سبکِ شعر نو پُر از طراوت ترانه‌ام

برای شعر عاشقی که انتظار می‌کشد
ملازمِ طبیعتِ شکوفه و جوانه‌ام

قسم به تو ، به روی تو ، به هر مژه که میزنی
به گیسوان شب زده به استعاره شانه‌ام

پَر از پَرم کشیده‌ای اگر پَرم نمیدهی
مرا از این قفس ببر به خوابِ جاودانه‌ام

پرنده‌ی قشنگِ من اگر چه خار و خس شدم
برای روزِ سختِ تو چو شاخکانِ لانه‌ام

مگو خموش و خسته و فتاده‌ای، بیا ببین
به وسعتِ طلوعِ چهره‌ی تو بیکرانه‌ام

جنونِ قصه‌های رقصِ موی تو مثال چیست؟
تو لیلی و منم خیال و شاهد فسانه‌ام

نوا اگر غزل غزل ندای عارفان شده‌ست
ترانه‌ای به کوچه‌‌های خلوت شبانه‌ام


علیرضا حضرتی عینی