یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اندوه و درد زندگی را چال کردم...

اندوه و درد زندگی را چال کردم...
رویا، امید و آرزو دنبال کردم...

روز و شب و هر دم دویدم تا رسیدم...
اینگونه روز و لحظه‌ها را سال کردم

با خط خود من زندگی را خوش نوشتم
لعنت به تقدیر بد و بر فال کردم

هرچند که دنیا قفس بود و جهان تنگ
فکر و خیالات خودم را بال کردم

تا آسمان، تا اوج راهی نیست دیگر...
آری تکاپو تا هدف تک‌خال کردم...


سانیا علی نژاد

کشیده میخِ حسرت قابِ عکسی کهنه را بر دار

کشیده میخِ حسرت قابِ عکسی کهنه را بر دار
و ساعت می کند دائم، فقط یک واژه را تکرار

غروبی تلخ و دلگیر است و در زندانِ تنهایی
به پیشِ چشمِ او می سوزد و جان می دهد سیگار

به او آیینه با لبخندِ تلخ و طعنه می گوید
که موهای سفیدت رفتنت را می دهد هشدار

سرشکش می چکد بر نعشِ پاکِ خاطراتی که
کنون خوابیده زیرِ توده ی انبوهی از زنگار

نفس بی رغبت و بی حوصله این زنده بودن را
تو گویی می کُند با هر برون افتادنش انکار

تمامِ مدّتِ بیهوده ی چشم انتظاری را
بپیچانده درونِ بقچه ی پوسیده ی اجبار

دوباره کاغذِ تاخورده ای از جنسِ استدعا
فرا می خواند او را با نگاهش سوی خود، انگار

میانِ شکّ و تردید و غم و بغضی فروخورده
خطوطی گنگ و مبهم را تهوّع می کند خودکار:

( سلام ای ماهِ من، ای نورِ چشمم، غنچه ی بابا
قسم بر آن خدا که گشته ام از زندگی بیزار

مرا در خانه ی هم سنّ و سالانم رها کردی
ولی گلدانِ جان را تازه کن گاهی به یک دیدار

هر از گاهی بیا حتّی برایِ لحظه ای کوتاه
نقابِ ناامیدی را ز روی چهره ام بردار

ندارم طاقتِ ماندن در این کنجِ فراموشی
مرا تنها به دستِ باد و طوفانِ خزان نسپار

نمیگویم بزن از کار و بار و دلخوشیهایت
برای دیدنِ بابا، بیا عشقم فقط یک بار

عزیزم، جانِ جانانم، اگر گیر و گرفتاری
بخوان این نامه را و لااقل بی پاسخش نگذار

بدان اینجا دمادم منتظر هستم و میبینم
زمانی را که می آیی تو با آن دامنِ گُلدار)

زمان امّا گذشت و کَس نیامد بهرِ دیدارش
برفت از دارِ دنیا آن پدر با حسرتی بسیار

دریغا رویِ آن میخِ کجِ بد شکل و بد ترکیب
نشسته قابِ عکسِ دیگری بر قامتِ دیوار


حمید گیوه چیان

خاری خلیده بدل و بیرون نمی شود

خاری خلیده بدل و بیرون نمی شود
بر عهد شده ام با او مجنون نمی شود
اشک حلقه برچشم روانه شدچو سیل
جانان من به سان او جیحون نمی شود
از رنج غریبی دیده بر درب دوخته ایم
برپاشته در نچرخید کس عیون نمی شود
باغی که نیست باغبانش وآب ودانه ای
مرغزار رشد و نمو کند گلستون نمی شود
گفتند به خار بالا منشین بر دیوار باغکی
بالا نشین نه ای چو گل وهمگون نمی شود
گر همنشین شدی باگل حرمت بدار بقدر
به پیرایه نیست و به فرمون نمی شود


عبدالمجید پرهیز کار

رسد روزی که دنیا امن گردد

رسد روزی که دنیا امن گردد
هراس و غم ز دلها جمع گردد
شود عقل و ادب محبوب آدم
بساط بت پرستی جمع گردد
خرافات و خدایان دروغین
ترازو چوب خطها جمع گردد
بنای بندگی بر عشق معقول
خدا و دین ارثی جمع گردد
خدواندا تو ای محض اجابت
مدد فرما مدد تا جمع گردد


جواد صفری

فقط می خواهم آرام باشم

فقط می خواهم آرام باشم
دست های خدا
را
بگیرم
و
تا ثریا
برای داده ها و نداده هایش
پرواز کنم
فقط
می خواهم آرام آرام
از پنجره ی
اتاقم
گلهای زرد باغچه
را
به حرف آورم
مثل
آمو موسی
فقط می خوام
تنها
و
آرام در سکوت
غروب
مهمان کفترِ چاهی خوابیده بر شاخه ی توت باشم
وبه
دروغ
بگویم
لانه ای نیست
و پرندهای
همه رفته اند
فقط
می خواهم
قلبم را به دست
باد
بهاری بسپارم
تا پرواز را
از جوجه های کفتر چاهی
بیاموزد
دلم می خواهد
بی ریا
دوباره
متولد شوم
و
دوشا دوش نسیم
برای شبنم ها
مهمانی
بگیرم
فقط می خواهم
صبح
خواب نماند
و گلبرگ ها
عاشقانه
و
آرام
به پادشاه عالم
سلام بیداری دهند
و
نور بپاشند
فقط میخواهم آرام ........


منیره کاوری

دیری‌ست که هم‌صحبت و همراز تویی

دیری‌ست که هم‌صحبت و همراز تویی
با خلوت دل همیشه دمساز تویی

یک عمر به انتظار تو می‌مانم
در باور من شنبه‌ی آغاز تویی


حسن عباسی