یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

توی کویر چشمات

توی کویر چشمات
تشنه تر از آنم
که له له بزنم
دم دم های غروب
چشمام
آسمان گونه هایم
بارانی بود
تلی از تپه ماهورهای
گونه ام را شست و بر قلبم نشست
هر چه داد زدم
این منم
ولی دیدم
تو نیستی
سینه من چقدر خشک شده
گویی تب دارد
وقتی تو نیستی
کی تبم را پایین بیاره
خاطراتت

سیاوش دریابار

آنان که خورشید را نور می دانند

آنان که
خورشید را نور می دانند
خدا را کور می خواهند
بهشت را زور می برند
جهنم را دور می دانند
...
آنان که
خداوندشان از پشم و کاغذ است
خداوندشان چون جام شراب است
خداوندشان وعده هایش سراب است
خداوندشان عمریست که خواب است
...
آنان که
مسلمانی را فرصت
مال اندوزی را غنیمت
دروغ را مصلحت
آزادی را بند
اسارت را ازادی
زندگی را سراب
سراب را زندگی می دانند
...
آنان که
خود را سایه خدا
انسانها را برده
خدا را خدا نمی‌دانند
اما همه را بنده می دانند
در گمان شاهان جهانند
.....
آنان که
دزدان روح انسانند
گریه را حسن میدانند
خنده را زشت می خوانند
خواننده حزن جهانند
....
آنان که
ما میدانیم
باید بدانند
که خداوند
عاشق انسانیت
عاشق جهان
عاشق زندگی
عاشق مردمان است


سیاوش دریابار

گفت میترسم از این همه تنهایی

گفت میترسم از این همه تنهایی
آتشی افکند به جانم از رسوایی

با دلم عهد کنم دگر به آوازش
ندهم گوش آنچه تو میخواهی

من به داغ لب تو سوخته ام
بیخودی گفته زهر لبت اینجایی

یا چو لیلی به لب برکه نرو آب بیار
گر که رفتی نکن بازی دل مینایی

رقص خورشید به دوش تو افتاده
از دور دلم لرزد چو خرام می آیی

نشکن کوزه لب جاده که منتظرم
انتظار من برود صبر تو شیدایی

بیش بر تارک دنیا نبرد دل به دلت
رو بر لب جاده تا تو توان پیدایی

داغ بر لب من رفت کمی خوش کنم
در دل گویم دریا پیدا نکنی اشنایی


سیاوش دریابار

من خودم سنگم

من
خودم سنگم
خودم بادم
خودم رود
نه از اهل طاغوت

من
خودم در م
خودم فیروزه
خودم الماس
از کوه یاقوت
من
خودم آهن
خودم مفرق
خودم چوبم
عاری از دود
من
خودم آسمانم
خودم کلک م
خودم رعد م
از ملک افلاک
من
خودم جسمم
خودم روحم
خودم آدم
از جنس معبود
من
خودم خونم
خودم عشقم
خودم رود
از عهد ناسوت
من
خودم اتش
خودم نهرم
خودم بود
از ‌پیمان جبروت
من
خودم خاکم
خودم جسمم
خودم جاری
همراه ملکوت
من
خودم فرشم
خودم عرشم
خودم درسم
از جبر لاهوت


سیاوش دریابار

ابر را پشت گونه آت

ابر را پشت گونه آت
جمع کن
چشم نیلی آت
کمی روشن کن
گل بزن
به باغچه چشمانت
اشک را پشت در
جمع کن
محرم دل نکن
نا محرم را
راز دل خود
ز
جمع کم کن
گره روی گره بزن
گیسورا
شال همت جمع
کم کن
هرچه داری
بگذار برای بهار
خیزش نو
رویش نو
سازش تو
زخم نو
همه مرحم کن


سیاوش دریابار

گفتم که بر زمین آیم چنین و چنان کنم اما نشد

گفتم که بر زمین آیم چنین و چنان کنم اما نشد
بهر بودنم شادی نمایم چنین و چنان کنم اما نشد

زندگی شیرین و بهترین و زیباترین لحظه هاست
من که اینقدر آسان آیم چنین و چنان کنم اما نشد

لحظه ها را قدر دانم شعر می‌سرایم میخندم
با خنده بر جهان ایم چنین و چنان کنم اما نشد

لب به می بستم تا که شیرینی و گل افشان کنم
اینقدر شیرین برایم چنین و چنان کنم اما نشد

گشت فارغ از جهان این عمر فرسنگ‌ها به دور
چون به گلستان ایم چنین و چنان کنم اما نشد

دوستان قدر لحظه ها تان بدانید خوب خوب
خوب تر جان فزایم چنین و چنان کنم اما نشد

شهر را آذین کنید از بهر مستی و سر مستی یار
چون بر شهر برایم چنین و چنان کنم اما نشد

این شدنها و نا شدن ها لحظه های عمر ماست
دریا این شعر سرایم چنین و چنان کنم اما نشد

سیاوش دریابار

.....شهر ماضی.....

.....شهر ماضی.....
شهر را
پر از یونجه کنید
شاید خرهای شهر
سیر شوند
نوبت به موشها
که میشود
گربه ها را رها کنید
موشها
طاعون این شهروند
باید شهر را پاک کرد
از اینهمه پلیدی
سگها نقشه کشیده اند
که شهر را چپاول کنند
گربه ها را رها نکنیم
طاعون شهر را می‌بلعد
رهایشان کنیم
سگها گربه ها را میدرند
پس چه کنیم
خر ها را رها. کنیم؟
عجب خر تو خری بشه
خر عرعر کند
کاری که خر میکند
جنگل مولاست این شهرها
خر خری
سگ سگی
گربه مومو میکند
مردمان شهر
از جمله شأن ناراضی آن
فکر شهری تازه از ماضی اند

سیاوش دریابار

آنقدر غلط نوشتم

آنقدر
غلط نوشتم
که قلم دلش لرزید
شهر از حجاب خالی شد
مادرم دلش ترسید

آنقدر
دروغ داشتم
که راست از دور میدید
آتش خاکستر میشد
با باد می‌رقصید


آنقدر
آنقدر بی حساب رفتیم
که حساب جاری شد
رود خروشان شد
سد آب می‌لرزید

آنقدر
حرف داشتیم
که سکوت قانع شد
رازش از ما می‌پرسید

آنقدر
جابجا کردیم
سنگ جابجا میشد
سگ بچه می‌خندید

آنقدر
ریشه در خاک سست شد
درخت خشک میشد
باغبان بخود نمی‌دی

آنقدر
آنقدر با باد گفتیم
طوفان یادش داد
گرد باد تابش داد
مدعی حرفش کرد
مرد سردش کرد
آب تشنه اش میشد
صبح میاود
شب نمیارزید

آنقدر
آنقدر کردم
که دگر دیر میشد
وقتی همه رفتند
تازه پیر مرد فهمید
این عکس نمی ارزید
این هم نمی پا چید
این تار نمی بافید
این پود نمیخواهد
این گربه نمی خوابد
آفتاب نمی‌تابد

آنقدر
دیر جنبیدیم
که تکان تکان میخورد
آن درخت توت باغچه
توت هایش رها میشد
باغچه بان چشم در را داشت
این درخت نمیخشکید

انقدر
آنقدر آنقدر بود
که شبم روشن شد
دردها هویدا بود
پینه ها نمایان شد
زخمها چرکین شد
دملها آبکی میکشد

پیرمرد اما
اینه همه را نمیدید
آنقدر
آنقدر کردیم
که آنقدر دیر شد
گلها خشکید
شهر دودی شد
سرو خم شد
باز شهر خندید



سیاوش دریابار