ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به داغ سینه ها آب غم دادند
به چاه چشم ها زمزم دادند
همه با ناز زلفت لانه کردند
چو بر دریا رسیده ماتم دادند
سیاوش دریابار
گفتم غزلی شکست و ما را برد
صبح ازلی شکست و ما را برد
در جمع حریفان نشسته بر کویت
دیگر نمانده دلی شکست و ما را برد
عمری نشسته با هجر غمت بیدار
دل را به غمی شکست و ما را برد
یک عمر به دنبال سر زلفش بیدار
در هجر شبی شکست و ما را برد
در کوی جنون مجنون شده دل
با عشق جنونی شکست و ما را برد
در کوی فراغش نهاده ام سر بر سنگ
خندید که همدلی شکست و مارا برد
دریا به کمان ابروی رغیب کن نظری
گفتم یا رب نظری شکست و ما را برد
سیاوش دریابار
رفقا
گاه به گاه هم
مرا یاد کنید
رفقا
یادتان باش
به این
تیر سنگ
اب دهید
دسته گلی
پر پر
این خسته
دل شاد کنید
رفقا
شمال شهر ید
و
من جنوبم
یک قدم
رنجه
خبر بی خبر
آگاه کنید
رفقا
این پنج شنبه
شمال بودیت
هیچ
خوشتان باشد
پنج شنبه
دیگر
قل هوا.... کنید
رفقا
منتظرم
خاک زمین
سرد است
و
من با تب گرم
رطب ارید
کاسه حلوا
بار کنید
رفقا
به خواب
تک تک تان آمدم
بر شیطان لعنت کردیت
بجای آن
نماز بر پا کنید
رفقا
جمع تان جمع است
یکی کم
آن هم من
این هفته
جمع تان را با من
پیمان کنید
رفقا
رخت شادی
به تنتان
شادی کنید
در بین شادیتان
یادی از من
خراب آباد کنید
رفقا
منتظرم
منتظران
اسیران خاک
را
یاد کنید
سیاوش دریابار
از بس زما
تارک دنیا ساخته آید
گویی جهان
از آن شما و اجداد شماست
این تیر ها
که سینه زمین و زمان
ز هم میدرند
گم کشتگان
وادی بی داد ند
خدا داند که میدانی
در شهر همه می دوند
اما به عقربه های ساعت نمیرسند
همیشه
یک ثانیه جلوتر است
سیاوش دریابار
خواستم تا که بوسه زنم بر رخ ماهت اما نشد
خواستم تا که سجده کنم به درگاهت اما نشد
خواستم یک قدح سبز بنوشم از لب شیرینت
غمزه ای کرد که دیوانه ام در شام گاهت اما نشد
بارش ار فرصت بوسیدن رخش داد بوسیدم
سیل شد بوسه من بر سر کوی منایت اما نشد
مر حم درد مرا زخم چرکین تو داد است طبیب
دردهایم جمله کردم درمان با صدایت اما نشد
لب ببندم تا که لب نبندد بر رخ بیچاره ام
خوب بنگر عشق بازی کردم در راهت ام نشد
گفت دریا بیا باده بده بر دست این جمع و برو
خواستم این باده را سبز کنم در نگاهت ام نشد
سیاوش دریابار
یک مشک آب
در ظهر عاشورا
وقتی همه یاران ابا عبدا....
شهید شده بودند
هیچ رزمنده ای را سیراب
نمیکرد
فقط بهر
کودکان بود
اگر به خیمه ها
میرسید
آخرین سرباز
حضرت علی اصغر
اذن میدان
نمی گرفت
بخوانید
یک مشک آب
یک دنیا اشک
سیاوش دریابار
الهی
در این تیرگی شب
در این سکوت کوچه
در خلوت دل
در خاموش زمین
فانوس کوچک را
بفرست
تا زمینت روشن شود
که
خلفت در آغوش دلق
بیش از این
بیخبر نباشند
الهی
روشنی بفرست
دما دمی
که که خورشید
پیدا میشود
الهی
امروز روز دیگریست
روشن تر از این روز
نصیب مان بگردان
سیاوش دریابار
چه خوب است بدونی
تو روز بارونی
واسه دل تنگی هام
تو باید بخونی
بارون بارون بارون
چه زیبای لطف آسمون
تو زیبای از جنس بلور
تمنای از جنس کهکشون
چه خوب است بدونی
تا عاشق نشی نتونی
یه مرد آسمونی
شب هجر جونی
فقط با گریه باشه
نتونی بتونی بدونی نتونی
نشونی نشونم نشونم نشونی
سیاوش دریابار