یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

با بغض خسته، آسمان می بارد امشب

با بغض خسته، آسمان می بارد امشب
از سینه ام، آتشفشان می بارد امشب
دلتنگی و شب‌های سرد بی ستاره
غم مثل باران خزان می بارد امشب
ذهنم پر از تصویر های اشک آلود
اشک از نگاهم ناگهان می بارد امشب
ساکت شدم اما دلم آشوب دارد
از هر نفس آهی گران می بارد امشب
پشت سکوت من صدایی خسته پنهان
آهی یست در دل بی زبان می بارد امشب
شاید سحر آرامشی بر دل ببارد
اما دلم تا آن زمان می بارد امشب


علی بهرامی

تنهایم با تو

تنهایم با تو
نه چون نباشی
که بودنت
دیوارِ بلندی‌ست میانِ دو جان

تو اینجایی
در فاصله‌ای نزدیک
اما گم‌شده‌ای
در هزارتوی نگفتن‌ها

کلامت می‌وزد
مثل نسیمی سرد
که پوست را لمس می‌کند
نه روح را

چشم‌هایت
از پنجره عبور می‌کنند
نه از من

و من...
در کنارت
مثل درختی خشک
در بهارِ بی‌باران
تنهایم با تو

بودنت
نه کم است
نه کافی
چیزی‌ست میانِ خواستن و نرسیدن
می‌درخشی
اما گرما نمی‌پاشی
مثل ماهی که شب را روشن می‌کند
بی‌آن‌که سرما را از تنِ دل بگیرد

تو را دارم
اما ندارم
مثل آینه‌ای
که تصویر را می‌گیرد
بی‌آن‌که گرمای نگاه را بشناسد
تو را دارم
اما نه تمامت را
نه آن بخش‌هایی که
عشق را خانه می‌کنند

ای کاش نبودنت
این‌قدر شبیه بودنت نبود
ای کاش
دوری، صادق‌تر بود
از این نزدیکیِ دروغین

کاش می‌شد
دستت، دل را می‌فشرد
نه فقط انگشت‌ها را

و من
هر شب
در کنارِ سایه‌ات
با فکری پر از «ای کاش»
می‌خوابم

و بیدار می‌شوم
با چشمانی خسته
از تحملِ با تو بودن
بدونِ تو...


سودابه پوریوسف

نمایان می‌کنی آنچه ز من هست

نمایان می‌کنی آنچه ز من هست
کجا پیدا زتو هست آدمِ پست؟

چه خوش حافظ سرود ار هر چه هستم
برو خود باش آلوده نکن دست

ز یاران چشم یاری داشتم لیک
غلط بود آنچه بود و آنچه که هست

هنر خواهد بجنگی با عدو لیک
ز یاری که عدو گشته توان رَست؟

درستا که غلط پنداشتم لیک
تو هم چون دوست می‌دادی به من دست

به که شِکوِه کنم مهدی ز این رسم
که تا بوده همین بوده همین هست


مهدی جیبا

در خاک غیرت، مردها طوفان شدند

در خاک غیرت، مردها طوفان شدند
هم‌پای عشق، از دم به دم همره شدند
ترک و بلوچ و گیلک ولر، یک جان شدند
هم‌رنگ خون، هم‌قسم ایران شدند
بی‌نام و رنگ اما پر از نور و امید
چون لاله‌ها در دشت‌ها پنهان شدند
شب را شکستند و سحر را ساختند
با شعله‌ها، آیینه‌ی ایمان شدند
رفتند و نام‌شان ماند تا به ابد

تا جاودان، تاریخ را عنوان شدند

عطیه چک نژادیان

السلام علیک یا صاحب الزمان

⊱♥
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

اگر آن دلبر زیبا گذر آرد ز کوی ما

اگر آن دلبر زیبا گذر آرد ز کوی ما
ببخشم عالمی را من، به لبخند نکوی ما

نه باغ و دشت خواهم من، نه خشت شهر افسانه
که با عشقش جهان بخشم، به یک موی شب‌روی ما

فلک حیران ز چشمانش، که راز کهکشان دارد
زمین مست است از عطری که آید سوی بوی ما

نگاهش شعله‌ای از نور، کلامش زمزمهٔ جان
جهان را می‌برد از خود، نسیمی از سبوی ما

بخوان فاضل، که این دل را به یادش می‌زند طوفان
که باشد در غزل او، شکوهی همتای خوی ما

ابوفاضل اکبری

لب و خنده‌ی تو مثال بهار است

لب و خنده‌ی تو مثال بهار است
هوای تو در جان من بی‌قرار است

تو از جنس مهری، شبیه ترانه
من آن برگ پژمرده‌ی بی‌بهانه

نسیم از عبور تو عطر تو گیرد
خدا مستیِ من ز عطرت نگیرد

تو روشنگر این شب بی‌ستاره
من آن سایه‌ی خسته از هر نظاره

غروبم ، که بی نور رویت فسرده
شبی مانده در حسرت ماه مرده

نگاهم به راهت، امیدی دمیده
دلم در هوایت ز شوقی تپیده

تمام وجودم امید وصال است
سرم در پی تو پر از صد سؤال است

نسیمی ز سویت وزیدن گرفته
دل عاشقم رنگ دیدن گرفته

من آن بحر بی‌انتها در تب تو
که طوفان شود با نسیم لب تو

تو موجی که در سینه‌ام اوج گیرد
که آغوش دریا تو را می‌پذیرد

فرزاد دانشور