| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
با لرزشِ مژگانت
نه نُت
که سکوتی عاشقانه
بر گلوی شب
می نشاند
موهایت
دیگر عطر نیست
آغوشیست
که در سرمای زمستان
در خاطرهای تبدار میسوزد
تا افسون
با دهانی نیمهباز
میان نام تو
و سایههای بلند تاریکی
بایستد
و یلدا،
زنی که ماندن را بلد نیست،
در بلندترین شب سال
با نفسهای ناتمام
با نور کوتاه سپیده دم
همآغوش میشود
زهرا امیریان
مینویسم بروی قلب انار
شب یلدا نبودهای دلدار
مثل یلدای سال های پسین
پیش رو عکس توست بر دیوار
گریه دارم انار آوردم
میدرخشند دانه های انار
استکان تو را نَشستم چون
نقشِ لب دارد استکانِ غبار
کَمکَمک خواب میکنم دل را
نمنَمک خواب میروم انگار
پاسخ فال حافظت این بود
خواب رفتن به چلهای بیدار
لااقل دردِ کمتری بکشم
در همان یک دقیقهی کشدار
بی تو سرما پَراندم از دلِ خواب
می رسد فصل سردِ پُر تکرار
میثم علی یزدی
پاییز رفت
با آخرین برگش
نامهای برای تو نوشت
تشنهات هستم
دوستت دارم همیشه
حسین گودرزی
.
ستاره میشمردم
اما شمارش گم شد
وقتی به تو فکر کردم
تشنهی تو
دوستت دارم ستارهای
حسین گودرزی
جویبار خون
با ولع
قطره های سرم را
می بلعند
خواب و بیداری
نسیم رویا میوزد
رقص سایههامان
بر پل نور
غرق دردم
شب تبآلود و داغ
آتش اشکی بر دل
میسوزد جای خالی تو
میسوزم در تب
در بغل غم
با خندهی درد
نسیم رویا میوزد
هم آغوش
گل سرخ
میسوزم در تب
دردی بیپایان
نسیم رویا میوزد
رویای بیپایان
آرام آرام
رویا میوزد
بر خاکستر درد
بر می خیزد ققنوس امید
بهرام بصیری
کاش
پای تو به پوستینِ کلماتم
تنه نمیزد...
خواستم ننویسمت،
اما عطشی که در گلویم خانه کرده،
واژهها را تا لبِ پرتگاهِ عشق میراند.
گاهی شعرم
لبهایت را در سطرهایم میجوید،
گاهی من،
نَفَسات را در حروفِ او میبویم
نمیدانی:
این دلتنگیِ تو
چون رودی که از چشمه میگریزد،
همآغوشِ زمین میشود
بیآنکه پایان پذیرد.
در نبردِ سهمگینِ خرد و جنون،
تو ... گلولههای عطشم را
به سوی قلبِ منطق نشانه گرفتهای:
هر بار که میخواهم فراموشت کنم،
پوستِ شعرهایم
به لمسِ نامِ تو میسوزد.
و من
اسیرِ این آتشِ شیرین
لبهایت را جایگزینِ نَفَسهایم میکنم
تا شعرم نه پایان یابد،
نه سیراب شود؛
همیشه تشنهات، همیشه در اوجِ بیقراری
حسین گودرزی
در آغاز،
به هر نوری دل سپردم،
گمان بردم
هر دست که بر شانهام مینشیند
نجات است،
هر برق، حقیقت.
اما زمان،
آینهها را در هم شکست،
و دیدم:
آنچه میدرخشد،
گاه تنها زنگارِ خاموشیست
بر صورتِ فریب.
من،
چون پرندهای در مه،
آسمان را با قفس اشتباه گرفتم
و به سایهها ایمان آوردم.
سقوط کردم،
نه یکبار
که هزار بار،
به حفرههایی که نامی نداشتند.
و هر بار فهمیدم:
چاه، بخشی از ستاره است،
و تباهی
چهرهی دیگرِ آفرینش.
در سِیری بیپایان،
چون مسافری در کهکشانِ خالی،
از هر سیارهی ویران گذشتم
تا بفهمم:
هیچ بهشتی جز در رگهای زمین نیست،
هیچ معراجی جز در تپشِ خاکسترِ تن.
اینجا بود
که صدایی درونم گفت:
هیچ نجاتی جز تو نیست،
هیچ خدایی جز لرزشِ استخوانهایت
که هنوز به بودن اصرار دارند.
پس ایستادم،
نه چون قهرمان،
که چون شاخهای شکسته
که در باد،
هنوز به ریشهی ناپیدا تکیه دارد.
اکنون میدانم:
کهکشان
از تنهایی ساخته شده،
زمان
از پوچی،
و انسان،
زخمیست که راه میرود؛
زخمی که در هزار تکهی آینه
خود را میجوید.
اما همین زخم،
همین دردِ خاموش،
راهیست به سوی بیداری؛
شجاعتیست
که دیگر به وعدهی نور نیاز ندارد.
من خود را
در مدارِ خویش کاشتم،
چون بذری در تاریکی،
نه به امید میوه،
که به امید شنیدنِ آن آواز:
آوازی که روزی خورشید
بر درختِ ایستادهی من خواهد خواند.
و آنگاه،
خواهم دانست:
هر سقوط،
پروازی پنهان بود،
هر تباهی،
شعری که جهان
برای فهمیدنِ خودش نوشت.
زهره ارشد
