یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پاییز رفت

پاییز رفت
با آخرین برگش
نامه‌ای برای تو نوشت
تشنه‌ات هستم
دوستت دارم همیشه


حسین گودرزی

.

ستاره می‌شمردم
اما شمارش گم شد

وقتی به تو فکر کردم
تشنه‌ی تو
دوستت دارم ستاره‌ای

حسین گودرزی

کشکول بدوش

کشکول
بدوش
گفت
کجا
درویش؟
گفتم
عشق
پخته
سر رفتن
از
هوس آباد
خام
دنیا
دارد.


پرشنگ بابایی

جویبار خون با ولع قطره های سرم را می بلعند

جویبار خون
با ولع
قطره های سرم را
می بلعند

خواب و بیداری

نسیم رویا می‌وزد
رقص سایه‌هامان
بر پل نور

غرق دردم
شب تب‌آلود و داغ

آتش اشکی بر دل
می‌سوزد جای خالی تو

می‌سوزم در تب
در بغل غم
با خنده‌ی درد

نسیم رویا می‌وزد
هم آغوش
گل سرخ

می‌سوزم در تب
دردی بی‌پایان

نسیم رویا می‌وزد
رویای بی‌پایان
آرام آرام

رویا می‌وزد
بر خاکستر درد
بر می خیزد ققنوس امید


بهرام بصیری

کاش پای تو به پوستینِ کلماتم

کاش
پای تو به پوستینِ کلماتم
تنه نمی‌زد...
خواستم ننویسمت،
اما عطشی که در گلویم خانه کرده،
واژه‌ها را تا لبِ پرتگاهِ عشق می‌راند.

گاهی شعرم
لب‌هایت را در سطرهایم می‌جوید،
گاهی من،
نَفَس‌ات را در حروفِ او می‌بویم
نمیدانی:
این دلتنگیِ تو
چون رودی که از چشمه می‌گریزد،
هم‌آغوشِ زمین می‌شود
بی‌آنکه پایان پذیرد.

در نبردِ سهمگینِ خرد و جنون،
تو ... گلوله‌های عطشم را
به سوی قلبِ منطق نشانه‌ گرفته‌ای:
هر بار که می‌خواهم فراموشت کنم،
پوستِ شعرهایم
به لمسِ نامِ تو می‌سوزد.

و من
اسیرِ این آتشِ شیرین
لب‌هایت را جایگزینِ نَفَس‌هایم می‌کنم
تا شعرم نه پایان یابد،
نه سیراب شود؛
همیشه تشنه‌ات، همیشه در اوجِ بی‌قراری


حسین گودرزی

در آغاز، به هر نوری دل سپردم،

در آغاز،
به هر نوری دل سپردم،
گمان بردم
هر دست که بر شانه‌ام می‌نشیند
نجات است،
هر برق، حقیقت.

اما زمان،
آینه‌ها را در هم شکست،
و دیدم:
آنچه می‌درخشد،
گاه تنها زنگارِ خاموشی‌ست
بر صورتِ فریب.

من،
چون پرنده‌ای در مه،
آسمان را با قفس اشتباه گرفتم
و به سایه‌ها ایمان آوردم.

سقوط کردم،
نه یک‌بار
که هزار بار،
به حفره‌هایی که نامی نداشتند.
و هر بار فهمیدم:
چاه، بخشی از ستاره است،
و تباهی
چهره‌ی دیگرِ آفرینش.

در سِیری بی‌پایان،
چون مسافری در کهکشانِ خالی،
از هر سیاره‌ی ویران گذشتم
تا بفهمم:
هیچ بهشتی جز در رگ‌های زمین نیست،
هیچ معراجی جز در تپشِ خاکسترِ تن.

اینجا بود
که صدایی درونم گفت:
هیچ نجاتی جز تو نیست،
هیچ خدایی جز لرزشِ استخوان‌هایت
که هنوز به بودن اصرار دارند.

پس ایستادم،
نه چون قهرمان،
که چون شاخه‌ای شکسته
که در باد،
هنوز به ریشه‌ی ناپیدا تکیه دارد.

اکنون می‌دانم:
کهکشان
از تنهایی ساخته شده،
زمان
از پوچی،
و انسان،
زخمی‌ست که راه می‌رود؛
زخمی که در هزار تکه‌ی آینه
خود را می‌جوید.

اما همین زخم،
همین دردِ خاموش،
راهی‌ست به سوی بیداری؛
شجاعتی‌ست
که دیگر به وعده‌ی نور نیاز ندارد.

من خود را
در مدارِ خویش کاشتم،
چون بذری در تاریکی،
نه به امید میوه،
که به امید شنیدنِ آن آواز:
آوازی که روزی خورشید
بر درختِ ایستاده‌ی من خواهد خواند.

و آن‌گاه،
خواهم دانست:
هر سقوط،
پروازی پنهان بود،
هر تباهی،
شعری که جهان
برای فهمیدنِ خودش نوشت.


زهره ارشد

دیگر ماهی‌ها، از خاطره‌ی آب فقط خشکی را به ارث می‌برند...

دیگر
ماهی‌ها،
از خاطره‌ی آب
فقط خشکی را به ارث می‌برند...

نمک،
بر زخم زمین نشسته
و افق،
خطی‌ست بی‌رنگ
که هیچ ابری در آن گریه نمی‌کند...

کوچه‌ها
صدای پای شادی را فراموش کرده‌اند
و لبخند
مثل آینه‌ی شکسته‌ای
فقط چهره‌ی درد را منعکس می‌کند...

کوه،
سنگ‌تر شده
و نسیم،
دیگر بوی گندم نمی‌آورد...

نه نغمه‌ای از نی
نه صدایی از ارگ
فقط طنین نفس‌های خسته‌ی خاک
که خواب تمدن دیده بود...

و ما؟
در میانه‌ی هیچ
ایستاده‌ایم
با چشمانی پر از خاطره
و دستانی که جز حسرت
چیزی از آینده نمی‌چینند...


سعید سهیلی

..ای پاییز...

یک بار دیگر
صدای خش خش
زیر جاروب ها شنیده شد
درختان تصمیم گرفتند
جامع سبز را از تن بیرون کنند
و خود را برای باران عریان کنند
از همین خاطر است
که برف پوستین گرمش را
بر شاخه ها می‌گسترد
تا باران
عریان درختان را نبیند
و امسال چندمین سال است
که درختان عریان می‌شوند
ولی نه بارانی برای دیدن است
نه برفی برای پوشش
آه خدا
این پاییز
سرشار از چشم چرآنی باران باشد
که برف سراسیمه
پوستین بر شاخ نهد
تا درخت
زمزمه باران در گوشش بشنود
و به شوق رسیدن
دوباره آن پوش سبز
به تن کند

..ای پاییز...
ای پاییز
دوباره آمدی
چشمت گریان
لب ما آدمها خندان
آمدی تا دوباره
ساعت رقاصک شب
خود را به جلو بکشد
و دامن چین چین تیره اش
شب به شب بزرگتر شود
گاهی رقاصک را جلو می‌کشند
تا دامنش کوتاهتر شود
شب می خندد
و
دامنش بیشتر می‌گسترد
وای بر ما
که بزرگترین دامنش را
جشن می‌گیریم
و
هندوانه انبار می کنیم
تا نارش ببینیم
ولی سفید است
و
ما شب را
به بازی می گیرم
تا تو بیشتر برقصی

سیاوش دریابار