یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سایه دراز لنگر ساعت

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و من روی شن‌های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی‌ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می‌کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چه‌گونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت.
این‌بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن‌های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید.

از : سهراب سپهری

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ، ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻧﯿﺴﺖ،

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ، ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻧﯿﺴﺖ،

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮ، ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ.

ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮﻓﺘﯿﻢ، ﺭﻭﺍﺑﻂﻣﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.

ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ.

خوشبختی مدیون دانستن،

و چگونه دوست داشتن دیگران است،،،

زندگی در بردگی شرمندگی است

زندگی در بردگی شرمندگی است
معنــی  آزاد  بودن  زندگــی  است
ســر که خـــم گردد به پای دیگــران
بر  تن   مــــردان  بــود  بــار  گــران
بندة  حق در  جهـــان  آزاده اســت
مســت وی فارغ زجام و باده است
خلیل الله خلیلی

از گمان بد درباره دیگران

از گمان بد درباره دیگران
که بسیار هم هست
بپرهیزید و به آنها ترتیب اثر ندهید
چرا که پاره ای از گمان ها
گناه است ، و در صدد کشف
عیوب مردم بر نیایید .

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ،  هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود  آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست  که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

باید تظاهر کنم حالم خوب است !

نباید کسی بفهمد

" دل و دستِ این خسته ی خراب ، از خواب زندگی می لرزد ! "

باید تظاهر کنم حالم خوب است !

راحتم ...

راضیم ...

رها ...

راهی نیست !

مجبورم ! ...

سیدعلی صالحی